قدیمها فقط توی اتاقم میچپیدم، با صدای بلند آهنگ گوش میکردم و آرزو میکردم محو شم. اما تو سر و کلهت پیدا شد و مثل یه نور بودی. بزرگ ترین تغییر زندگیم. آهنگامو با صدای کم گوش میکردم چون میخواستی بخوابی. توی خونه دنبالت میدوییدم چون تو حوصلهت سر رفته بود. وقتی با هم میرفتیم دکتر فهمیدم صحبت کردن اونقدرام ترسناک نیست. تو هر وقت با مامان دعوامون میشد عصبی میشدی و ما یاد گرفتیم دعوا نکنیم. ما یاد گرفتیم یه ساعت مشخص شام بخوریم. یاد گرفتیم همگی با هم بازی کنیم. ما فهمیدیم خندیدن دور هم خیلی خوش می گذره.
تو به من یاد دادی از اتاقم بزنم بیرون. یاد دادی صدای آهنگم رو کم کنم. یاد دادی وقتی میخوابم زیاد تکون نخورم. یاد دادی حتی وقتی اعصابم خیلی خرابه، نباید بدخلقی کنم. تو نور خونهی ما شدی. ما رو کنار هم آوردی. و زندگی یهو خیلی قشنگتر شد. یهو یه دلیل خیلی بزرگ برای زندگی کردن داشتم. تو نمیدونی، هیچکس نمیدونه، اما تو ما رو نجات دادی.