همه به معلم حسابانی نیاز دارن که وقتی داری از شدت استرس گوشه‌ی کلاس می‌لرزی و نمی‌دونی اول سوال‌های جزوه‌ت رو حل کنی یا کتاب‌کارت؛ شیمی بخونی یا حسابان؛ تست آمار بزنی یا هندسه؛ بیاد بشینه پیشت. بغلت کنه. بگه مهم نیست. من این همه درس خوندم. چی شدم؟ هیچی نمی‌شه. ارزش نداره. مهم نیست. بعد بگه ناهار آوردی؟ و وقتی می‌فهمه نیاوردی بگه کسی که نمی‌فهمه. بیا بریم بیرون بخوریم. بیرون پیتزا بخورین. بهت یکم از دخترش بگه. تعریف کنه که اجازه نمی‌داده کاری رو بکنه که دوست نداره. که این روش تدریس به هیچ دردی نمی‌خوره. که دلش می‌خواسته بشینه از چیزهایی برامون بگه که تو زندگی‌مون به دردمون می‌خوره. یه‌لحظه حس کردم معلم ادبیاته. نگاهش می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم که اگه تو مدرسه می‌دیدمش؛ قطعا فکر می‌کردم معلم ادبیاته. کی فکرشو می‌کنه که ریاضیات محض خونده؟

همین‌طوری نشستیم حرف زدیم. بعدش رفتیم مدرسه. نمی‌دونیم معاون فهمید یا نه. ولی احتمالا فقط به رومون نیاورد. همه به همچنین معاونی نیاز دارن. از این‌ معاون‌ها که می‌دونه بهترین‌دوستت موهاش صورتیه و روی گردنش تتو داره ولی تصمیم می‌گیره جوری رفتار کنه که انگار ندیده‌تش.

همه به همچین معلم حسابانی نیاز دارن. که وقتی بعد از این‌که وسط مدرسه با هم جیم شدین و به زنگ آخر که با خودش کلاس داشتین دیر رسیدین؛ فقط بخنده. بعدش بگه درسمون جلوئه و تصمیم نداره درس بده. بشینه روی نیمکت بغلی. بگه بچه‌ها بیایین حرف بزنیم. این جمله خیلی جادوییه. "بیا حرف بزنیم." من با همین یه جمله عاشقش شدم. معلم حسابان نه. اون رو می‌گم. همین‌موقع‌ها بود نه؟ یلدای دو سال پیش بود. وقتی هنوز پته‌دوزی می‌کردم و تا صبح بیدار می‌نشستم. ولی این متن درباره‌ی اون نیست. درباره‌ی معلم حسابانه. پس آره. همه به معلم حسابانی نیاز دارن که بشینه روی نیمکت بغلی و بگه بچه‌ها بیایین حرف بزنیم. بیایین فقط حرف بزنیم.