Magic Spirit

Can me and you be friends?...

من هیچوقت نمی دونستم ناشنوایی چقدر می تونه بد باشه. یا هیچوقت نمی دونستم رها شدن دقیقا چه معنایی داره و می تونه چه آسیب هایی بهت بزنه. طرد شدن از طرف یه سری آدم، حتی اگه اون یه سری ها بچه های مدرسه باشن. یا نمی دونستم که اونایی که به دیگران آسیب می زنن خودشون یه روز اون کسی باشن که آسیب می بینن. چندین برابر بدتر.

من اینارو نمی دونستم و کسی رو اطرافم نداشتم با این مشکلات. اما من صدای خاموش رو دیدم و اونقدر داستانشون قابل لمس بود که انگار واقعا دوستی دارم که ناشنواعه. می دونم که اکثرتون دیدید این انیمه رو چون خیلی معروفه اما برای اونایی که ندیدن: (اگه دیدید اینو می تونید بگذرید از این قسمت) داستان از اونجایی شروع می شه که یه پسر دبیرستانی می خواد خودشو از پل پرت کنه پایین. همه ی کاراشو انجام داده. کلی پول درآورده و صبح اونارو میذاره کنار تخت مادرش. یونیفرم مدرسشو می پوشه و قدم زنون میره سراغ پل. می خواد خودشو پرت کنه ولی منصرف می شه. بعد داستان فلش بک می خوره به سال ها قبل. وقتی که پسر ششم دبستان بود. متوجه می شیم که یه دختر ناشنوا می آد تو کلاسشون و این پسره و چند نفر دیگه شروع می کنن به مسخره کردنش چون نمی تونه بشنوه. اذیتش می کنن و سمعک هاشو پرت می کنن تو سطل آشغال. مدرسه زنگ می زنه به مادر پسره و بهش خبر می دن که پسرش تو مدرسه برای یه دختر ناشنوا قلدری کرده. سمعک ها گرون بودن. مادر با وجود تمام بی پولیشون مجبور می شه خسارت ها رو پرداخت کنه و عذرخواهی کنه... یکم می گذره و بقیه بچه ها شروع می کنن به اذیت کردن پسره. رو میزش می نویسن که گم شه. رو سرش آب می پاشن. دقیقا همون کارهایی که پسره با دختر ناشنوا انجام می داد. بدترش. دوستاشو از دست می ده و برچسب عوضی بودن می خوره رو پیشونیش. می گذره و می گذره و حالا یه پسر دبیرستانی منزویه. کلاس زبان اشاره می ره. اونجا همون دختر ناشنوا رو می بینه و دنیای جفتشون تغییر می کنه...

خیلی خلاصه ی بی مزه ای شد ولی شما به بزرگواری خودتون ببخشید :) بلاخره هرکاری یه اولین بار داره و این اولین بارم بود که داشتم خلاصه می نوشتم برای یه داستان :)...

من خیلی دوست داشتم صدای خاموش رو. مدت ها بود می خواستم برم سراغش ولی همش می گفتم مزخرفه. (تجربه ثابت کرده هیچوقت اولین قضاوت های من درباره ی یه فیلم یا انیمه درست از آب در نمیاد!) فیلم خیلی آروم پیش می ره و اوایلش یکم جسته گریختس. یطوری که من اول اصلا نمی فهمیدم چی به چیه قضیه. ولی بعدش اوکی شد. باعث شد علاقه پیدا کنم به زبان اشاره :) قشنگه به نظرم. با اینکه کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم ولی دلم خواست واقعا. لذت بخشه. و باعث شد یکم دقیق تر نگاه کنم به آدمای اطرافم. شاید همین کسی که توی ایستگاه اتوبوس کنارم نشسته روی چهرم یه ضربدر می بینه. شاید گذشته ی خوبی نداشته و شاید داره به این فکر می کنه که چطوری خلاص شه از این زندگی. شاید یه لبخند بتونه نجاتش بده. شاید همکلاسی ما که خیلی ساکته و کسی نمی ره پیشش بشینه، با کنارش نشستن تو زنگ ناهار زندگیش عوض شه کلا... ارزش دوباره دیدن رو داره بنظرم. و خلاصه... عاره دیگه. هرچقدر بگم کمه ازش. اگه ندیدید همین الان دست به کار شید که همین الانشم نصف عمرتون بر باد رفته :))

CM [ ۶ ] // Nobody - // يكشنبه ۳ فروردين ۹۹

سالی که می رود

سال ها از اون موقع می گذره که من عید رو به دوستای وبلاگیم تبریک می گفتم. اونایی که قبل از اینجا تو میهن بلاگ بودن خبر دارن که چقدر اوضاع اونجا با اینجا متفاوت بود. من به وبلاگای بیان سر می زنم و پستاشونو می خونم و قیافم بعد از خوندن پستای عیدشون دقیقا به همین وضعیته: o_o! و تنها چیزی که می تونم بگم اینکه واوووو! اینجا چقدر خوبههه. و من واقعا خوشحال می شم که ما کلی نویسنده داریم اینجا و دلم می خواد همه ی آرشیوهاشونو بخونم! و همه ی اینا باعث میشه بیشتر خوشحال شم از اینکه اومدم اینجا و حالا یکی از بیانی ها محسوب می شم. بگذریم... اصل قضیه اصلا اینا نبودن!

کمتر از یک ساعت دیگه سال تحویل می شه... سال نو با اینکه قرارعه یه تلنگری باشه برای اینکه خودمون رو نو کنیم به اصطلاح، اما امسال برای من هیچ خبری از نو شدن نیست. نه اتفاق تازه ای، نه چیزای جدید. حتی وبلاگمم مقاومت کرد از اینکه لباس نو بپوشونم بهش...

امیدوارم، امسال، سالی باشه پر از چیزای هیجان انگیز. پر از اتفاقای خوب و کلی آدمای جدید. امیدوارم امسال بتونیم یه قدم برداریم توی این جاده ی پیچ در پیچ که انتهاش هم معلوم نیست. من که رشته ی مورد علاقه ندارم اما امیدوارم خدا همونیو بذاره جلوم که برام بهترعه. و من بهش ایمان دارم و می دونم که اون بهترین هارو می ذاره جلوم. مثل راهنمایی که اولش مقاومت می کردم اما الان می فهمم که اون واقعا بهترین جا برای من بود و من خوشحالم بابتش. من قرارعه تمام تلاشمو بکنم امسال. قرارعه تمرینامو سروقت انجام بدم و قرارعه شجاعت داشته باشم. مثل تریس.

براتون بهترین آرزوها رو دارم. نمی دونم سال دیگه همین موقع آیا باز هم دور همیم و پستای عید همدیگه رو می خونیم یا نه، اما به نظرم این یکی از بزرگ ترین خواسته هامه برای سال جدید. که بیان همونی بمونه که الان هست و هر وقت به پنلم سر می زنم یه ستاره اون بالا اومده باشه که نشون می ده هنوز هم کسایی هستند که می نویسن. و با تمام وجود آرزو می کنم بیان نشه مثل میهن بلاگ. یه سرور خالی با وبلاگایی که آخرین پستشون مال اردیبهشته...

نمی دونم سفره می چینین یا نه، اگرم نمی چینین مهم نیست. فقط امیدوارم لحظه ی سال تحویل مثل من فراموش نکنید آرزوهاتون رو... یه دعای خیلی قشنگی هست که مجتبی شکوری (فکر کنم این دهمین باریه که دارم اسمشو می برم تو وبلاگ! مشخصه خیلی تحت تاثیرشم یا چی؟ D:) هر سال می گه و خیلی قشنگه و دلم می خواست شما هم بخونیدش: خدایا به ما کمک کن تو سال جدید، چیزی که می تونیم عوض کنیم رو عوض کنیم، جرئتشو داشته باشیم چیزی که می تونیم تغییر بدیم رو تغییر بدیم. و جرئتشو داشته باشیم چیزی که نمی تونیم تغییر بدیم رو بپذیریم.

ممنونم به خاطر تک تک کامنت ها و حرف های قشنگتون، به خاطر اینکه می اومدید و می خوندید و با حرف هاتون بهم امید می دادید. مطمئنم که نمی دونید چقدر دوستتون دارم. تک تکتون رو. براتون آرزو می کنم تو سال جدید، همیشه خندون باشید. امیدوار باشید. بجنگید و وقتی سال دیگه همین موقع، نشستید پای سفره هفت سین ۱۴۰۰، یه نگاه به گذشته بندازید و با تمام وجودتون بگید که ۹۹ فوق العاده ترین سال زندگی تون بود...

سال نو مبارک :)

CM [ ۸ ] // Nobody - // جمعه ۱ فروردين ۹۹

هشت لبخندِ از ته دل

همه چیز از اینجا شروع شد: شارمین و ممنون از آرامم برای دعوت :)

1. اومدم بیان. جایی که حتی بهش فکر هم نمی کردم چون من هیچ وقت پست هام رو خودم نمی نوشتم توی وبلاگ های قدیمیم. (در واقع من اصلا سمت نوشتن نمی رفتم)

2. وقتی خانوم موشه بهم گفت که من سال دیگه همین موقع از شرش خلاص می شم.

3. قوس عقبم رو کامل کردم.

4. از نمایشگاه کتاب نزدیک به 18 تا کتاب خریدم که دوتا مجموعه بینشون بود. (تازه این جدا از تموم اون کتاباییه که الکترونیکی تو کیندلم خوندم)

5. می دونم این خیلی کلیه و قرار بود کلی ننویسیم اما من بعد از تموم کردن هر کتابی که می خونم یه لبخند بزرگ می شینه رو لبام و این لبخند بزرگ امسال حدودا 81 بار تکرار شد و خیلی ظلم بود در حقشون اگه اینجا اشاره نکنم. (این درباره تموم کردن انیمه ها و مانگاها هم صدق میکنه البته)

6. گربم که یه گربه ی وحشیه و به هیچ عنوان نمی ذاره نازش کنم یا بغلش کنم یا هرچی، اون شبی که تاریک بود و ناامید بودم اومد روی شکمم خوابید.

7. منو یادش بود و یادش بود که چقدر شکلاتای محل کارشو دوست دارم و برام سه بسته ی بزرگ شکلات فندقی آورد.

8. زنگ ناهار آخرین دوشنبه ای که مدارس بخاطر کرونا تعطیل نبود، میون جمع دوستایی که اندازه یه دنیا برام ارزش دارن، جرئت حقیقت بازی کردیم و خیلی یهویی تصمیم گرفتیم زنگ بعد ناهارو نریم کلاس. (البته که آخرشم عملی نشد چون اینجا خارج نیست که بتونی مدرسه رو بپیچونی - یا ژاپن نیست که جای کلاس بری پشت بوم با پسری که دوستش داری - اما همون تئوری هایی که می ساختیم خیلی خنده دار بود و خوش گذشت کلی)

+ (این یکی همین الان اتفاق افتاد و خیلی خوشحالم کرد :)) این پست رو نوشتم و منتشرش کردم و همون لحظه دیدم دعوت شدم :)

شما هم لبخندهاتون رو بگید :): deniz و little pumbkin، کیمیا، بی قفس، سحر و هرکی که میخواد بنویسه.

CM [ ۱۱ ] // Nobody - // پنجشنبه ۲۹ اسفند ۹۸

"هیچکس برای من مثل تو نیست"

انگار همین دیروز بود. من و تو، عصبی در طول اتاق قدم می زدیم و غیبت می کردیم. آرزوهایمان را به نوبت می گفتیم و از یکدیگر قول گرفته بودیم که تا تحویل سال کار دیگری انجام ندهیم. نگاهمان به ساعت بود و هیجان داشتیم. آن موقع، من خیلی ها را که اکنون توی زندگیم هستند، نمی شناختم. آن موقع، من وبلاگ بیانم را نداشتم. آن موقع، من 81 کتابی که حالا توی لیست کتاب هایم هستند نخوانده بودم. آن موقع، من قدرَت را نمی دانستم. ما خیره بودیم به یکدیگر و چرت و پرت گویان طول اتاق را طی می کردیم. انگار همین دیروز بود. تو موهایت بلند بود و می گذاشتی من ببافمشان. من موهایم کوتاه بود و تو آن ها را برایم حالت می دادی. انگار همین دیروز بود. تو لپ تاپی که حالا خیلی دوستش داری را نداشتی و من هم کیندلم را. خانواده هایمان طبقه ی پایین نشسته بودند و آرام گپ می زدند و ما این بالا نزدیک بود از شدت خنده گریه کنیم.

دست یکدیگر را گرفتیم و طول اتاق را طی کردیم. قدم زدیم و خندیدیم. آرزوهایمان را روی دست دیگری نوشتیم و دیوانه بازی درآوردیم. لحظه ی تحویل سال، ما لباس عیدمان را خامه ای کرده بودیم و عین خیالمان هم نبود. یادت می آید؟ ما نگران سرزنش و عصبانیت مادرهایمان نبودیم. تو تمام صورتم را شکلاتی کردی و من هم با قلمو پیراهنت را رنگی کردم. باقیمانده همان رنگ هایی که بعد از ظهرش دوتایی تخم مرغ ها را رنگ کرده بودیم. یادت می آید؟ ما شاد بودیم و لحظه ی تحویل قول دادیم که همیشه کنار هم بمانیم. همیشه بهترین دوستان هم باقی بمانیم. حتی اگر یکی آمد توی زندگی مان که خیلی دوستش داشتیم. یادت می آید؟

انگار همین دیروز بود.

انگار همین دیروز بود.

انگار همین دیروز بود.

حالا یک سال از آن موقع می گذرد و من تخم مرغ های امسال را می گذارم جلویم، لپ تاپ را روشن می کنم و تو را می بینم که مایل ها با من فاصله داری اما توی دستانت تخم مرغ و قلمو دیده می شود و من کنترل می کنم اشک هایی را که می خواهند دل تنگی ام را به رخت بکشند اما تو با نامردی تمام قول گرفته بودی که گریه نکنم بخاطر رفتنت و من هم کسی نبودم که قولم را زیرپا بگذارم و تو هم این را می دانستی. تو من را بهتر از هر کس دیگری می شناختی...

تخم مرغ ها را رنگ می کنیم و قرار می گذاریم تمام شب تا لحظه ی تحویل بیدار بمانیم و از هر دری صحبت کنیم. به یاد قدیم ها. من لبخند می زنم و می گویم پایه ام. تو می گویی: «عوضی وقتی من نبودم پایه ی یکی دیگه نبودی که؟» می خندم و می گویم که نه. تو هم خیالت راحت می شود که در نبودت کارهای مشترکمان را با کس دیگری انجام ندادم. سراغ آن کتاب هایی که دوتایی خوانده بودیم نرفتم. به مدرسه ی قبلیمان سر نزدم. نگذاشتم کسی صورتم را شکلاتی کند و نگذاشتم کسی از من عکس بگیرد.

می خندیم و از هر دری صحبت می کنیم. قرار هایمان را می گذاریم برای ویدیو کالِ بعدی. خداحافظی می کنیم و من در لپ تاپم را تقریبا می کوبم و پرتش می کنم آن گوشه. لباس عید پارسالم که پر از جای رنگ است - و هیچ وقت دلم نیامد بشویمش - را می پوشم. قدم زنان طول اتاق را طی می کنم و با این وسوسه که از پنجره فریاد بزنم "هیچکس برای من مثل تو نیست" مقابله می کنم.

CM [ ۳ ] // Nobody - // چهارشنبه ۲۸ اسفند ۹۸

سر بلند کردیم و دیدیم که شب شده!

من می توانم تا آخر دنیا با هانیه تکلیف بنویسم و حتی یک ذره هم احساس خستگی نکنم. همین قدر بچگانه و همین قدر احمقانه.

// Nobody - // چهارشنبه ۲۸ اسفند ۹۸

برای کسی که با تجربه تر است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
// Nobody - // دوشنبه ۲۶ اسفند ۹۸

از زمین به گولان تروایز

گولان تروایز عزیزم،

حالت چطور است؟ آیا بلاخره توانستی با ماهیت وجودی زمین کنار بیایی؟ آیا بلاخره توانستی برای خودت یک زندگی آرام بسازی و کنار پلورات عزیز زندگی کنی؟ آخر می دانی، پایان داستان تو بعد از خواندن سه جلد هم مشخص نشد و من همیشه از این حسرت می خوردم که چرا آسیموف از دنیا رفت بدون اینکه جلد بعدی کتاب را بنویسد. آسیموف را می شناسی؟ همانی است که قصه ی قهرمانی ات را برایمان تعریف کرد. همانی است که با قلم فوق العاده اش باعث شد داستان تو ماه ها در رده ی اول پرفروش ترین ها بماند. او را می شناسی؟

تروایز عزیزم، من تا مدت ها دلم برای سفر کردن با تو، در فضا، توی آن سفینه های فرا زمینی فوق العاده تان پر می کشید. تا مدت ها، من می خوابیدم و تو را کنارم می دیدم. با سری بی مو، پیراهنی سفید و شکمی بزرگ؛ هنگامی که چهل و اندی سال داشتی و هنوز هم سرت برای ماجراجویی درد می کرد. تروایز عزیزم، من می خواهم از اینجا بروم. بیخیال طرح هری سلدون یا قانون های احمقانه ی سیاره ات. می دانم کمی خودخواهانه است اما می خواهم لطفی در حقم بکنی. می توانی با سفینه ات بیایی دنبالم و پلورات عزیز را هم با خودت بیاوری؟ می دانم بلیس مخالفت می کند اما تو می توانی او را راضی کنی. هر چه باشد تو سخنگوی سیاره خودتان بودی و برخلاف من، بلدی چطور صحبت کنی... نظرت چیست؟ قبول می کنی؟ اجازه می دهی اولین کسی از زمین باشم که قدم به کهکشان می گذارم؟

با عشق فراوان،

هیچکس.

 

+ ممنون از هلن جان برای دعوت. استارت زننده ی چالش آقا گل عزیز بود.

+ دعوت می کنم از: سحر، کیمیا، آرامم، نبات و هر کسی که می خواهد بنویسد :)

CM [ ۳ ] // Nobody - // يكشنبه ۲۵ اسفند ۹۸

تنها چیزی که تغییر نکرده است

امسال، سال خوبی بود. جدا از تمام بلاهای طبیعی و لحظه های دارچینی بسیار که امید درونم به اندازه یک تار مو شده اما قطع نشده بود. امسال سال خوبی بود. جدا از تمام گریه های شبانه و بی خوابی ها و تمرین های لعنتیِ خسته کننده. امسال سال خوبی بود. جدا از دوستانی که از دست دادم و امیدی که برای آشنا شدن با آدم های فوق العاده داشتم و حالا تنها یک هفته از سال باقی مانده و شلعه ی امیدم آرام آرام دارد از بین می رود. امسال سال خوبی بود. جدا از تمام سختی هایش.

امسال سالی بود که من نوشتن را به طور کاملا جدی دنبال کردم. امسال سالی بود که من دیگر نترسیدم از خودم و صحبت کردن دیگر برایم وحشتناک نبود. امسال سالی بود که من شروع کردم به برنامه ریزی های ساعتیِ غیر رند. امسال سالی بود که من با یک مربی خارق العاده آشنا شدم. امسال سالی بود که من خانم موشه را شناختم. امسال سالی بود که سین را بیشتر شناختم. امسال سال خوبی بود... وقتی خیره می شوم به تقویم و یک روز دیگر را هم خط می زنم و نگاه می کنم به روزهای باقیمانده، قلبم فشرده می شود. من دلم برای امسال تنگ می شود با تمام بدی هایش و با تمام لحظه های دارچینی اش. من دلم برای امسال تنگ می شود و بین خودمان بماند، از سال دیگر می ترسم. از اینکه حالا دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست و من هم دیگر همان آدم سابق نیستم و حالا... اولویت هایم تغییر کرده اند.

با اینکه میلیون ها موضوع دارم که باید درباره شان برایتان بنویسم چون این تنها راهی است که می توانم حرف هایم را بگویم، اما نمی توانم روی صفحه بیاورمشان. خیره می شوم به کیبرد و به تمام چیزهای خوب و بدی فکر می کنم که در این یک سال برایم رخ داد و متوجه می شوم میان این همه اتفاقات، یک چیز تغییر نکرده است: من مانند سال گذشته و سال قبل و سال های قبل از آن، هنوز هم شب ها بلند بلند اتفاقات روز را برای خودم بازگو می کنم و هنوز هم میان مخاطبینم کسی را سراغ ندارم که جایگزین تاریکی و آینه شود...

CM [ ۶ ] // Nobody - // جمعه ۲۳ اسفند ۹۸

مجتبی شکوری

مجموعه پادکست های مجتبی شکوری به نام «هشت گام برای موفقیت در سال جدید» را به هیچ وجه از دست ندهید.

// Nobody - // پنجشنبه ۲۲ اسفند ۹۸

قوی بمان و مراقب خودت باش

ما روزی جشن خواهیم گرفت. قوی بودنمان را، مقاوتمان را، بردباری و صبر روزهای سختمان را. ما روزی در آغوش می کشیم همدیگر را. محکم تر. با عشق بیشتر... پس تا آن روز قوی بمان و مراقب خودت باش.

CM [ ۵ ] // Nobody - // سه شنبه ۲۰ اسفند ۹۸