هفته هاست که دیگر مثل سابق وقتی دست به قلم می شوم کلمات مانند آبشار راه خودشان را بر روی صفحه پیدا نمی کنند. هفته هاست که در فصل ششم مانده ام و با اینکه می دانم قرار است چه شود اما نمی دانم چطور بنویسم و «چطور نوشتن» هیچ وقت برایم سخت نبوده. حالا دیگر کلمات را احساس نمی کنم. حالا دیگر فقط کلماتند نه چیزی بیشتر. فقط کلمات و کلمات. خسته کننده اند. حالا فقط کتاب می خوانم و از نوشتن فراری ام. این قضیه هم است که چیزی برای نوشتن وجود ندارد، اما من از همان «چیزی که وجود ندارد» می نوشتم و حالا نمی نویسم و ساعت ها فصل ششم جلویم باز می ماند و من شاید فقط نیم ساعت اول را به چگونه نوشتن فکر می کنم. بقیه ی آن ساعت ها افکارم پرواز می کنند میان کتاب ها و آنقدر مشتاق خواندن بقیه ی کتاب هایم می شوم که فصل ششم را همان طور آنجا رها می کنم.

بدبختی اینجاست که مواقع کتاب خواندن، عذاب وجدان رهایم نمی کند. «200 کلمه ی مزخرف در روز» قولی بود که به خودم دادم و قول هایی که به خودم می دهم زنجیر نازک اما محکمی هستند که محدودم می کنند. 200 کلمه ی مزخرف در روز... 200 کلمه ی مزخرف در روز...

و دیشب نشستم فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم و به این نتیجه رسیدم حالا که بیکار شدم و نه می توانم بنویسم و نه عذاب وجدان می گذارد بروم سراغ کتاب هایم، بنشینم قالب بسازم تا یک کاری کرده باشم! قالب قبلی ام را همان روز اول دوست داشتم و هر روزی که گذشت بیشتر پی بردم که دوستش ندارم و زیادی آبی است. آبی را دوست دارم اما مرا یاد چیزهای گذشته می اندازد و من نمی خواهم یاد چیزهای گذشته بیافتم پس نشستم و گشتم و گشتم و گشتم و هزاران عکس را کنار یکدیگر گذاشتم و نتیجه اش اینی شد که می بینید. دوستش دارم. البته این همان روز اول است و کسی چه می داند، شاید هر روزی که گذشت پی ببرم که دوستش ندارم. اما حداقل یک کاری کرده ام و حالا می توانم بروم سراغ 200 کلمه ی مزخرف در روز و باقی روز را کتاب بخوانم. بدون عذاب وجدان.