دال گفت: "وقتی می‌خوای منو به زبون بیاری؛ قبلش یه نفس عمیق بکش."

انجام دادم. جواب داد.

اَ گفت: "اگه یه‌بار منو به زبون بیاری؛ بعد یه مکث کوتاه بکنی؛ دیگه ناخود‌آگاه سیصد بار از دهنت بیرون نمی‌‌آم."

انجام دادم. جواب داد.

میم گفت: "سعی کن لب‌هات رو خیلی به‌هم نچسبونی."

انجام دادم. جواب داد.

ب گفت: "اگه می‌خوای من رو فقط یک بار بشنوی؛ سعی کن سریع تلفظم کنی. نفس عمیق قبل هر کلمه یادت نره."

ب از همه‌شون دست‌نیافتنی‌تر بود؛ به‌خاطر همین وقتی اینو گفت خوشحالم کرد. انجام دادم. جواب داد.

ی گفت: "واقعا فکر کردی می‌تونی بدون دردسر بیای سراغم؟"

تلاش کردم بهش ثابت کنم اشتباه می‌کنه، ولی هم‌چنان تو شکست‌خورده باقی گذاشتنم مصممه.

نون گفت: "عاو خب... من می‌تونم کمکت کنم که دویست بار صدام نکنی، ولی حالت صورتت دیگه دست من نیست. مشکلی نداره؟"

قبول کردم. چون چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم.

بعد از یه دوره‌ی کوتاه، انگار راه‌کارهایی که بهم دادن فراموششون می‌شه. دوباره از اول برنامه‌هامون رو می‌چینیم. قوانین جدید. حرف‌های تازه‌ای که قبلا باهاشون مشکلی نداشتم. حرف زدن مثل جنگیدن می‌مونه. مهم نیست چند بار تونستم ببرم، آخر آخرش، کلمه‌هان که پیروزن.