تقریبا همیشه؛ وقتی مسخره بازی‌هامون تبدیل به بحث جدی می‌شه آخرش به این می‌رسیم که هدف‌هامون چیه. می‌خواییم چی‌کار کنیم. نه برای ده سال بعد یا نه حتی برای کنکور من یا کار اون. برای همین فردا. برای هفته‌ی پیش رومون. و برنامه می‌چینیم. می‌گم من آخر شهریور می‌خوام کورس دولینگوم رو تموم کنم. و می‌شینیم می‌چینیم که باید چی‌کار کنم که تا آخر شهریور بهش برسم. روی یه کاغذ برام می‌نویسه و می‌چسبونتش روی کمد. می‌گه هر وقت که دیدیش؛ باید بری یه درس بخونی. نوت‌هات رو مرور کنی. بیایی من ازت بپرسم.

اون می‌خواد مقاله‌ش رو تا یه مرحله‌‌ای پیش ببره. برای همین هر وقت که داره زیاد بازی می‌کنه؛ باید پی‌اس‌فور رو از دسترسش دور کنم. هر وقت که تنبلیش می‌آد یادآوری کنم که چقدر داره خوب پیش می‌ره. و این‌طوری؛ ما به کارهامون می‌رسیم. من برای ورزش کردن خیلی تنبلم؛ و اون بلندم می‌کنه. اون برای مطالعه خیلی تنبله؛ و من بلندش می‌کنم.

این‌طوریه که زنده می‌مونم. مثل یه باتلاق می‌مونه. می‌خوام تنهایی خودم رو بالا بکشم؛ ولی فقط بیشتر فرو می‌رم. گمونم اگه تا ابد هم بابت داشتن اون دست شکر گذار باشم؛ کافی نباشه.