در نوشتن این پست هیچ هدف خاصی وجود ندارد. نویسنده صرفا دستانش را روی کیبورد تکان داده، تا بتواند به چالش شیب ادامه دهد. با تشکر از همکاری شما.
تمام دیروز که صفحهی پست جدید جلوم باز بود، اینطوری بودم که: نمیدونم. نمیدونم. نمیدونم. نمیدونم. نمیدونم. حتی وقتی که از کیمیا هم پرسیدم و ایدهی خوبی داد، بازم نمیدونستم. حتی حالا هم نمیدونم. ولی میخوام پیش برم ببینم چی میشه. :)
- مسئله اینجاست که اینترنت ما برای بازی کردن خیلی خوبه. یعنی هیچوقت پینگ خیلی بالا نیست. یا اصلا بالا و پایین نمیشه. ولی، به هیچوجه نمیشه چیزی باهاش دانلود کرد. چون فقط موقع دانلود کردن یهو قطع میشه. :)))) و قیافهی من هروقت قطع میشه این شکلیه که: ودف من دارم بازی میکنم! چجوری قطع شدی؟ و این دلیلیه که از صبح درگیر دانلود کردن هونکای ایمپکت بودم. (صبح دیروز در واقع.) و آخرش هم موفق نشدم. حتی حالا هم که همزمان دارم اینو مینویسم و تلاش میکنم، بازم انگار قرار نیست به موفقیت برسم.
کسی نیست که نتش خوب باشه، و دلش بخواد به یه نوجوون ناامید از زندگی پناه بده؟ در حد یه ساعت مثلا. :)))
- یه حس عجیبیه که همکلاسیهام با تمام وجودشون دارن درسهای سال بعد رو میخونن، و برای درسهای امسال تست میزنن، و تنها کاری که من توی این تابستون در رابطه با "مدرسه و درس" انجام دادم، این بود که کتابهای غیر ضروری رو ریختم بیرون.🤝 اونم در واقع اگه جا برای کتابهای جدید نمیخواستم، مطمئنا انجام نمیدادم.
- وقتی خاطرات آن فرانک رو میخونم، فقط این به ذهنم میرسه که "چقدر صیم" در حالی که اصلا نمیتونه صیم باشه. ما حتی تو یه قرن هم زندگی نمیکنیم، و اون زمان جنگ بوده. ولی افکار آن، حتی دغدغههاش با خانوادهش و دوستاش، انگار افکار و دغدغههای منه. و خیلی ترسناکه. با اینکه اصلا نمیشه قرنطینه بودن رو با زندگی توی پناهگاه مقایسه کرد، ولی انگار دقیقا همونطوریه. طوری که همه همیشه اونجان، همه همیشه با هم دعوا میکنن، درحالی که هیچ لزومی برای دعوا نیست. فقط میتونن حرف بزنن؟ اگه تلاش کنن. و نمیخوان. و تو فقط میخوای بهشون بگی که تنهام بذارین. تنهام بذارین. تنهام بذارین. تنهام بذارین.
- این پست در واقع ساعت 10 صبح نوشته شده، ولی از اونجایی که ترتیب شیب نباید بهم بخوره، تاریخ پست مال دیروزه. TT