با کوله باری سنگین به حرکت ادامه می داد. بند بند وجودش می لرزید و پاهایش دیگر توان حرکت نداشت. عصایی را در دستانش محکم گرفته بود، مبادا فکر تسلیم به سرش بزند. پله ها را یکی یکی طی می کرد. خسته بود و دلش برای استراحت پر می کشید اما نمی توانست. نه حالا که تا اینجای راه آمده بود!

بدنش کوفته بود و سرش سنگینی می کرد. داشت تسلیم می شد اما پی در پی با خودش تکرار می کرد:« من می جنگم. من ادامه می دهم. من می جنگم. من ادامه می دهم...» او به خدا امید داشت. به یاری خدا و خدایی اش. پایش را بلند کرد تا قدم بعدی را بردارد که تمام بدنش به یک باره گرم شد. دقیقا نمی دانست به خاطر تاثیر آن جملات بود، یا منظره ی پیروزی یا این واقعیت که دیگر چیزی به پایان راه نمانده است اما هر چه که بود، احساس خوشایندی بود. انگار خدا خودش دستش را زیر پای او گذاشته و او را از سقوط بازداشته بود!

سکوی قهرمانی اکنون نزدیک تر از پیش به نظر می رسید. شانه هایش که تا چند لحظه پیش از فشار راه سنگین شده بود حالا احساس سبکی می کردند. اشک هایی که پشت چشمانش جمع شده بود و اجازه نمی داد که به بیرون راه پیدا کنند حالا دیگر اثری ازشان دیگه نمی شد. احساس توانایی می کرد. فکر تسلیم در پس ذهنش بود. فکر «بیخیال» گفتن و دست از تلاش برداشتن... به یاد تمام روزهای خوب زندگی اش افتاد. به یاد تمام انسان هایی که کنارش بودند. به یاد آن وقت هایی که برای ادامه دادن تشویقش می کردند. به یاد آن دوستانی که از پشت پرده اسمش را فریاد می زدند. به یاد تمام ناامید شدن ها و دوباره ایستادن ها...

عصایش را توی دستش فشار می داد و چشمانش بازِ باز بود. این پله های آخری را باید با چشمانی باز طی می کرد. این پله های آخری را باید تا همیشه به خاطرش می سپرد. این ناامیدی آخر راه، خستگی بیش از اندازه، این خورشیدی که داشت طلوع می کرد و ابرهایی که می رفتند تا راه را برای طلوع خورشید هموارتر سازند...

به خورشید لبخند زد و به ابرها که تسلیم شده بودند نیز همین طور. خدا را هم دید که با دست تنومندش به یاری اش شتافته بود. 90 دقیقه تمام شده بود و او هیچ گاه نمی خواست بازنده باشد. و نبود. پایش را روی پله آخری گذاشت و با آخرین توانش، غول بزرگ مرحله ی آخر را نیز شکست داد. اشکی روی گونه اش غلتید و مثل آدم هایی که از هیجان سکته کرده اند، یک وری خندید.