و وقتی که هیچکس نیست که صبحها بیدارت کنه؛ و وقتی که هیچکس نیست که شبها منتظرت باشه؛ و وقتی که میتونی هرکاری که دلت میخواد انجام بدی؛ اسمش رو چی میذاری؟ آزادی یا تنهایی؟ - چارلز بوکوفسکی -
روزی که دیدمت زنده بودم. با خودم فکر میکردم که من میتونم روزها بشینم پیشت و از هرچیزی برات بگم و هرچیزی که برام تعریف میکنی رو با ذوق گوش کنم. چون تو آدم امنی هستی، پروانهی کوچکم. تو با خودت آرامش و حس خوب میآری. با تو میشه از دست تاریکیها فرار کرد.
روزی که دیدمت بیشتر از چهار بار همدیگه رو بغل کردیم. اون روز، زنده بودم.
زنده بودم، و میتونم زنده بمونم، چون تو اتفاق آبی من هستی.
همیشه این موقعها، خونه بوی یاس میده. من گلها رو به زور تشخیص میدم، چه برسه به اینکه بخوام بوشون رو بلد باشم. ولی یاس فرق میکنه. یاس منو یاد وقتهایی میندازه که میاومدم خونهتون. دستم رو میگرفتی و میبردی حیاط. گلهات رو نشونم میدادی. تو خیلی غصه میخوردی، بخاطر همین کل حیاط رو بخاطر تو پر از گل کرده بودن. چون تو دوستشون داشتی. و خوشحالت میکردن. ساعتها کنار گلها وقت میگذروندیم. گلدون و گلهای جدیدت رو دوتایی میچیدیم. مینشستی کنارشون و میگفتی ازت عکس بگیرم. من بلد نیستم خوب عکس بگیرم. خودتم میدونستی. ولی میگفتی ایراد نداره. بگیر. میگرفتم.
همون موقعها بود که با یاس آشنام کردی. من گلهای زیادی رو بو کردم، ولی هیچکدوم برام مثل یاس نبودن. همیشه وقت خداحافظی، تا جایی که دستهام جا داشت بهم از یاسهات میدادی. بغلم میکردی و میگفتی دوباره بهت سر بزنم. بیا رو راست باشیم، من خودت و گلهات رو دوست داشتم، ولی بعد از اون بیشتر بخاطر یاسها میاومدم دیدنت. خوشم میاومد لای کتابها، روی طاقچه و توی جیبهام یاسهایی که بهم میدادی رو بذارم. هیچوقت از بو کردنشون سیر نمیشدم.
سالهای خیلی خیلی زیادی از اون موقعها میگذره. تو دیگه نیستی و من خیلی وقتها فراموشت میکنم. یادم میره که چطور پنجره رو باز میکردیم، جلوش دراز میکشیدیم و صحبت میکردیم. خوش میگذشت. دوستت داشتم. هر بار یادم میره توی زندگیم بودی و چه خاطراتی با همدیگه داشتیم، بعد بهار میرسه و بوی یاس همهجا رو برمیداره و یادم میافته. انگار که جادو شده باشم.
درسته که ما یه روز خداحافظی کردیم و راههامون کاملا جدا شد، ولی هنوزم به یه طریقی به هم متصلیم. حتی اگه زمان زیادی کنار هم نبوده باشیم، و حتی اگه گاهی کاملا فراموشت کنم، بهار که میرسه به یادت میآرم؛ لای کتابها، روی طاقچه و توی جیبهام یاس میذارم و لبخند میزنم.
به خودت میآیی و میبینی که مدتهاست از روزهای تاریک عبور کردی. حالا دیگه تقریبا هیچکس رو توی بخش نمیشناسی و وقتی سرما میخوری دیگه لازم نیست پیش دکتر خودت بری. به خودت میآیی و میبینی حالا دیگه میتونی سُر بخوری بین مردم. همونطور که پارسال آرزوش رو داشتی. به عقب نگه میکنی؛ و میگی «هی، اونقدرام بد نبودها. از پسش براومدم. زنده موندم. نجاتیافته شدم.» و میبینی که نه. زندگی به اندازهی وقتی که از پشت پنجره تماشا میکردی زیبا نیست. چیزهایی که حسرتشون رو میخوردی؛ واقعا ارزشش رو نداشتن. کمکم با خودت میگی «چرا اینهمه منتظر بودم تموم شه تا خوشحال باشم؟ همون موقعها هم روزهای خوبی داشتم.»
و حالا قدر میدونی. بخاطر از پلهها بالا رفتن خوشحال میشی. بخاطر دویدن خوشحال میشی. حتی مترو سوار شدن خوشحالت میکنه. و هروقت یکی خیلی یهویی بهت میگه «ولی چقد رنگوروت بهتر شده» یه لبخند گنده میزنی. همهی اثرات بیماری رو از بین میبری. حتی میری پیش مربیت و بعد از مدتها نیمپشتک میزنی. تمام چیزهایی که نصفهنیمه رها کرده بودی رو از سر میگیری. و شروع میکنی به تصمیمگیری.
اتفاقهای زیادی افتاد؛ و من یه استراحت خیلی طولانی داشتم. هرجای این کشتی که خُرد شده بود رو تعمیر کردم. زمانبر بود و سخت اما بلاخره تموم شد. حالا مشتم رو پرت میکنم هوا و کشتی رو میسپرم به دست اقیانوس. ماجراجوییم رو شروع میکنم و کی میدونه؛ شاید منم بتونم یه روزی به لوداستار خودم برسم.
+ همیشه نوشتن انقدر سخت بود؟ آه. فقط میخواستم توی آرشیوم یه پست برای پایان این قسمت از زندگیم داشته باشم و پروندهی هرچیزی که به بیماری مربوط میشه رو ببندم. دیگه واقعا خستهکننده شده. شما میتونید بدون خوندن پست، صرفا بهش به عنوان یه اعلام من-هنوز-بیان-رو-فراموش-نکردم نگاه کنید. :)
توی پست پارسالم نوشته بودم «الان وقت گریه کردن نیست. وقت جنگیدنه». موقعی که داشتم مینوشتمش، هیچ منظور خاصی نداشتم؛ و قطعا نمیدونستم که شونزدهسالگی قراره طوری بگذره که مجبور شم بدون اینکه مجالی برای گریه کردن داشته باشم، بجنگم. حتی لحظههایی بود که فکر میکردم قرار نیست تولد هفدهسالگی رو ببینم. ولی دیدم. بهش رسیدم و از این بابت خوشحالم. قطعا تولدهای بهتری هم داشتم، ولی توی هیچکدوم از تولدهام تا این اندازه قدر سلامتی رو نمیدونستم و براش آرزو نکرده بودم.
نمیخوام دوباره بگم «وقت جنگیدنه» چون دیگه نیست. فکر کنم حالا دیگه میشه زیر سایهی درخت یکم استراحت کرد.
به تاریخ پستهام که دقت کردم؛ دیدم دقیقا قبل هر شیمیدرمانی و بعد از اینکه مطمئن شدم تمام عوارض از بدنم رفتن بیرون و دیگه قرار نیست بخاطر یهویی افتادن هموگلوبینم چهارده روز بستری شم اومدم اینجا و یه پست گذاشتم. امروز بلاخره تونستم از تخت بلند شم و با دیدن ریشهی موهام مطمئن شدم که باید بگم خداحافظ دایناسورها. پس؛ سلام. :)
+ با اینکه سر امتحانهای خرداد واقعا اذیت شدم و یه معجزه (بخونین کمک کادر مدرسه) بود که تونستم هندسه و فیزیک رو پاس شم ولی تصمیم گرفتم که دوباره وسط شیمیدرمانی برم و یه خرداد دیگه رو تجربه کنم. اولش میترسیدم و فکر نمیکردم که بتونم چون مدرسه گفته بود که دیگه نمیتونه کمک کنه و معلمهای انسانی رو هم نمیشناختم. ولی مشخص شد که اونا منو میشناسن و وارد جزئیات نمیشم دیگه ولی یه معجزهی دیگه داشتم. :دی این درستترین کاری بود که توی زندگیم انجام دادم. واقعا آدم ریاضی نبودم و اون روز که داشتم کتابهای ریاضیم رو میدادم مدرسه خوشحالترین بودم که دیگه قرار نیست اثباتی رو حفظ کنم یا تست گرما و لگاریتم بزنم.
پ.ن: امروز هم قراره با خوشحالی و رضایت کتاب تستهام رو بدم بره. *نیشخند*
+ بعد از هفتهها پنلم رو باز کردم و 48 تا ستاره واقعا غافلگیرم کرد. بهم این امید رو داد که شاید دوباره بیان بتونه مثل قدیمهاش بشه. ما هم آدمهای متفاوتی شده باشیم که هنوز مثل گذشته مینویسن. برام لذتبخش بود و این فکر رو تو ذهنم انداخت که شاید همهچیز از دست نرفته باشه. شاید اینکه سال آخر مدرسهت نمیتونی بری مدرسه مهم نیست و اینکه داری همینطور وزن کم میکنی و ضعیف و ضعیفتر میشی. هر روز بیشتر از قبل مثل یک مریض. ولی بیان داره مثل سابق میشه و شاید تو نتونی؛ ولی میتونی بهتر بشی. میتونی تلاش کنی. همین که میتونی بشینی پشت میزت و اون 48 تا ستاره رو بخونی و جای نوشتن توی چنلت با کیبورد تقتقی آبی رنگت توی "خونه" بنویسی؛ نویدبخش اینکه همهچیز میتونه بهتر بشه.
+ آخرین باری که برای ری نوشته بودم؛ بهش گفتم که هنوز موهام رو دارم. من دیگه برای ری نمینویسم؛ چون ری حالا خیلی نزدیکتر از اونیه که بخوای براش نامه بنویسی؛ ولی خواستم بهش بگم که بعد از هفت ماه سفید کامل بودن؛ دارم دوباره مو دار میشم. :)
+ اگه ps4 دارین؛ حتما The Quarry رو بازی کنین. آهنگ پایین یکی از سوندترکهاشه و حقیقتا زیباترین قسمت این تابستونم بود. (پ.ن: یکم ترسناک و چندشه ولی میارزه.)
از اونجایی که یه عالمه پست منتشر نشده داشتم و دلم میخواست یهجایی روزمرگیهای بیمارستانیم رو ثبت کنم؛ به تلگرام روی آوردم. با اینکه چیز چندان خاصی نمینویسم -و حتی مطمئن نیستم که نوشتنم قراره ادامهدار باشه یا نه- ولی خوشحال میشم اگه اونجا هم منو بخونین. :")
+ به ستارهها خیره میشم و سعی میکنم هیچ تصمیمی نگیرم. سعی میکنم فکر نکنم. فقط ستارهها رو میشمارم و فراموش میکنم که پنجم تیری هم وجود داره.
+ ولی هربار با به یاد آوردن این قضیه که تا پاییز دورههای شیمیدرمانیم تموم میشن برای خودم جشن میگیرم. :)
+ با اختلاف، امتحانات ترم دوم یازدهمم، از سختترین امتحانات؛ و درس خوندن براشون، از سختترین درس خوندنهایی بود که توی زندگیم انجام دادم. *تفی به روی کتابهایش میاندازد*
+ مجموعهی فارسیر یه شاهکار نیست و میتونم کلی کتاب قشنگتر نام ببرم، اما لذتی که خوندن فارسیر داره، هیچ کتابی تابه حال نداشته.
+ نوشتن داستان بچهتری بخش، و نظراتشون دربارهی وضعیتی که دارن، حس جالبی داره. ولی اصلا نمیدونم کار درستیه که پستشون بکنم یا نه. هوم.
+ نمیدونم دقیقا چرا، ولی برای نوشتن خالیام. بینهایت ایده دارم و همهشون رو توی مغزم تا جملهی آخر مینویسم. ولی وقتی نوبت به نوشتن میرسه، انگار همه چیز یادم میره.
+ یکم از خودتون برام بگید. T~T روزتون رو چطوری میگذرونید؟ چه برنامهای برای تابستون دارین؟
+ اگه چنل دارین هم خوشحال میشم اگه باهام به اشتراک بذاریدش. D:
+ حالا که تا اینجا اومدین، این رو هم گوش کنین. چون این آهنگ و کسی که برام فرستادتش. >>>
دیدنت، داشتنت و مراقبت ازت، قشنگترین اتفاق زندگیم بوده؛ چون میتونم بدون ترس از مارمولکها، سوسکها و موشها توی حیاط قدم بزنم. -زخمها و جای گازهای روی دستانش را پنهان میکند-
تو خاصترین گربهای، چون با اینکه حالا پنج سالته ولی اصلا یه ذره هم با دو ماهگیت فرقی نداری. :)