توی ذهنم هزارتا جمله بود. هزارتا چیز که میخواستم بهت بگم. ولی لبهام حتی یک بار هم تکون نخورد. وقتی چشمهام رو میبندم، دورتا دورم پر از درهایین که هیچوقت باز نکردم. منظرههایی که ندیدم و مکانهایی که توشون قدم نذاشتم. مثل سایههایی که از دور نور رو تماشا میکنن، همونجا وایمیستم و نگاه میکنم.
یه بار که مثل همیشه سر یه چیز کوچیک المشنگه به پا کرده بودی و جوری داد میزدی که مطمئن بودم ده تا خونه اونطرفتر همه میشنیدن، میخواستم بلندتر از خودت داد بزنم. ولی یه چیزی انگار توی گلوم گیر کرد. اون لحظه خیلی از دست خودم عصبانی شدم. ولی بعدا فهمیدم که بخاطر ترس یا خجالت و این چیزها نبود. نمیدونستم باید از بین اون هزارتا جملهی تو مغزم، کدومشون رو بگم. بعدتر که بیشتر دربارهش فکر کردم فهمیدم که مشکل همینه. نمیتونستم از بین تمام اون جملهها، تمام اون درها، تمام اون مسیرها، یکی رو انتخاب کنم. همهشون رو میخواستم.
آدمها رو از دور نگاه میکنم و سعی میکنم داستان زندگیشون رو حدس بزنم. داستانهایی که شاید حتی نزدیک به واقعیت هم نباشن، اما میتونی رد پای حسرتهایی که دارم رو لابهلاش ببینی. اگه عمیق توی چشمهام نگاه کنی، میتونی اون سردرگمی و اون اشتیاق عمیق رو ببینی. اشتیاق برای آدمهایی که هرگز ندیدم. برای چیزهایی که هرگز تجربه نکردم.
یه روز خواستم قدم بردارم سمت یکی از اون درها. ولی پاهام میلرزید. جلوتر نرفتم. توی همون نقطهای که بودم ایستادم. همونجا ایستادم و فکر کردم "یعنی چه منظرهای اون پشته؟" ولی هیچوقت نفهمیدم. چون هیچوقت شجاعت کافی برای باز کردنش رو نداشتم.
روز ششم: از همهچیزهایی بنویس که اتفاق نیفتادن.