عصر روزی که برای تولدم دعوتم کردی بیرون، توی یه کافهی کوچیک دوستداشتنی روبهروی همدیگه نشستیم. از این در و اون در برام گفتی و یه کیک هم سفارش دادی. بهت نگاه میکردم و با خودم میگفتم که چقدر برام عزیزی که یهو صدات رو -نه از تویی که جلوم نشستی بلکه از توی مغزم- شنیدم. داشتی بهم میگفتی بهتره ساکت شم چون زیاد حرف میزنم. با خودم فکر میکردم چقدر دوستت دارم که یهو توجهم بهت جلب شد. جلوم نشسته بودی، خودت بودی. ولی نه همونی که همین الان شمعهای کیک رو روشن کرد. انگار یکم بزرگتر شده بودی. لباسهات فرق میکرد. طوری نگاهم میکردی انگار یه چیز اضافی و بدردنخورم. اونطوری که بهم زل زده بودی، حس میکردم هرکاری که میکنم اشتباهه. هر حرفی که میزنم کسالتآوره. هرچیزی که میپوشم زنندهست. هر واکنشم، هر لمسم، هرچیزی که بهش علاقه نشون میدم، لایق توجه نیست. صدای گریهی خودم رو میشنیدم. یه هقهق بلند و خیلی طولانی. صدای مامان رو میشنیدم که میگفت هیچوقت تو رو خیلی دوست نداشته.
از سر میز به بهانهی شستن دستهام بلند شدم. توی دستشویی دست کشیدم به موهام ولی نفهمیدم چرا کوتاهن. خیره شدم به خودم ولی نفهمیدم اون گودی زیر چشمهام از کجا اومده. خم شده بودم، انگار درد داشتم. به همهجای بدنم دست کشیدم ولی جایی درد نمیکرد. سعی میکردم صاف راه برم ولی بعد از چند قدم خسته میشدم. دستهام رو شستم و حس کردم دارم آروم آروم محو میشم. همونطور با شونههای یکم خمیده برگشتم سر میز. نه کیکی روی میز بود، نه کسی روی صندلی مقابل منتظر من.
روز هفتم: امروز گذشته و آینده رو قاطی کن. انگار که همهچی همزمان داره اتفاق میافته.
عنوان از آهنگ Runaway.