کم کم پاییز هم دارد بار و بندیلش را جمع می کند برود و تا سال دیگر هم پیدایش نشود. برگ های آتشینی که قرض داده بود به درخت ها را پس می گیرد و مثل هر سال بابت خرد شدن نصف بیشتر آن ها خشمگین شده و با سردی، جای خود را با ملکه ی برفی عوض می کند. پاییز عزیزم! ما از آن ها نیستیم که با تو خاطره داشته باشیم یا برویم بیرون پیاده روی و از صدای چیلیک چیلیک سلفی گرفتن هایت لذت ببریم. و بگذار اشاره کنم که اصلا دلم برای روزهای بارانی ات که تک تک شان حسابی نحس بودند و نصفشان هم باعث می شدند نصفه نیمه سرما بخورم تنگ نمی شود. اصلا همان بهتر که می روی و دیگر پیدایت نمی شود. خواهشا هر چه زودتر این عشوه های آخرت را هم بیا و خلاصمان کن! خسته شدم بس که هر هفته باید درباره یکی از اتفاقات مزخرف دوران حکم رانی تو، سه بند بنویسم! زودتر برو... بلکه این معلم ادبیات، برای یک بار هم که شده، موضوعش را تغییر دهد!
داشتم به این فکر می کردم که چه کارهایی هست که با وجود علاقه ی زیادم بهشون، هیچ وقت نمی تونم انجامشون بدم... و یهو یه لیست طولانی توی ذهنم ساخته شد که سر و تهش معلوم نبود و اولویت بندی هم نداشت... و اونقدری دور از انتظار بودن که برنامه ریزی براشون هم بیهوده به نظر می رسید... چقدر ناامید کننده... بعد می گید دنیا قشنگه و رنگیه و زیباست! وقتی این همه آرزوی دست نیافتنی داریم و تو باتلاق دست و پا می زنیم... کجاش رنگی و قشنگه؟
دلم برای کتاب هایی که تمامشان می کنم تنگ می شود. برای حال و هوایشان و برای دیدن اسم نقش اصلی که توی هر صفحه تقریبا ده بار تکرار شده. انگار بعد از هر کتابی که می خوانم یک تکه از وجودم را لابه لای جملاتش جا می گذارم. اشک هایی که برای مرگ کسانی که هرگز وجود نداشته اند ریخته ام و فریادهایی که برای اتفاقاتی که هرگز نیفتاده اند کشیدم، حرص هایی که برای تخیلات یک انسان می خوردم و فحش هایی که به شخصیت منفی داستان می دادم، لحظه هایی که بلند بلند می خندیدم و لحظه هایی که با دهانی که از تعجب باز مانده خیره به یک گوشه می ماندم و آن قسمت از داستان را برای هرکسی که اطرافم بود تعریف می کردم و انتظار داشتم که آن ها هم مانند من تعجب کنند و فریاد کوتاهی بکشند!...کتاب هایی که می خوانم، قطور یا کم قطر، با جلد کاهی یا با جلد نو، طنز یا تراژدی، ادبی یا عامیانه، گران یا ارزان، معروف یا گمنام، تازه یا قدیمی... تک تک شان قسمتی از من می شوند و وقتی ناامیدانه خواندن صفحه آخر را تمام می کنم از عمق وجود دلتنگشان می شوم. و هنگامی که کتاب بعدی را شروع می کنم -که معمولا بلافاصله بعد از قبلی خواهد بود، مگر اینکه قبلی آنقدر فوق العاده باشد که بخواهم حالا حالاها توی ذهنم بماند و داستان جدید باعث نشود که قبلی را فراموش کنم.- تک تک شخصیت ها و اتفاقات و حال و هوای داستان را با آن قبلی مقایسه می کنم و اگر چه منتقد نیستم و تابحال یک خلاصه ی درست و حسابی هم ننوشتم اما ساعت ها می نشینم با خودم فکر می کنم و داستان قبلی و جدید را مقایسه می کنم و مقایسه می کنم و مقایسه می کنم... همه ی کتاب ها تقریبا اینگونه بودند. همه ی کتاب ها کمی بعد از خواندنشان -که کلی هم برای پایانشان عزاداری کردم- یکی دیگر پیدا شده که بی رحمانه جایش را بگیرد. بعضی ها چندین سال توی رتبه ی اول فهرستم می مانند، بعضی ها چند ماه، بعضی ها هم به چند روز نرسیده یکی دیگر می خواندم که هزاران برابر از قبلی بهتر بود! تنها کتابی که سال ها از خواندنش می گذرد و هنوز هم به جرئت می توانم بگویم کتابی به پایش نرسیده، هری پاتر است. همان مجموعه ای که خیلی ها از آن نفرت دارند و خیال می کنند برای خواندنش -یا دیدن فیلمش- زیادی بزرگ اند و دیگر داستان های «جادو و جادوگر و این جور مزخرفات» برایشان زیادی افت دارد! خب... خوش به حالشان که انقدر بزرگ شده اند. ما که هنوز توی 11 سالگی مانده ایم و هنوز هم احمقانه منتظر رسیدن نامه ی هاگوارتز هستیم! و این آرزو اکنون که دوباره -و برای بار دهم- خواندمش خیلی بیشتر به چشم می زند! (آهنگ وب هم دلیل محکمی است که من دوباره به هری پاتر روی آوردم...)البته امسال کلی کتاب خواندم که همه شان خیلی خیلی قشنگ بودند... بیایید امیدوار باشیم بتوانند رتبه ی خود را تا سال آینده حفظ کنند... البته بعید می دانم! یک مجموعه فوق العاده تر از همه شان الان توی کتابخانه ام برق می زند :) اگر توانست رکورد هری پاتر را بشکند می روم سراغ تایپ کردنش و برای دانلود می گذارمش همینجا :)
ابر تنهایی که غمگین اما استوار توی آسمان ایستاده بود، ستاره های روی زمین، که از پشت درخت های کاج محتاطانه لبخند می زدند، خداحافظی خورشید و بغض غمگینش، رنگ خاکستری که آرام آرام بر روشنایی روز حمله ور می شد و ماه کوچک آن بالا که زل زده بود به ماشین ها و سرنشینانی که تنها دلشان برای خودشان می سوخت و اگر خودشان زندگی آرام و شادی داشتند دیگر ذره ای اهمیت نداشت که شاید با کارشان زندگی دیگری را خراب کنند... انگشت اشاره شان را گرفته بودند به سوی دیگری و هر کدام، آن یکی را مقصر می دانستند... زل می زدند به دیگران و با قیافه های اسب مانندشان توی زندگی این و آن سرک می کشیدند...چه کسی گفته که یک ابر تنها نمی تواند باعث یک سیل باشد؟ چه کسی گفته که خشم و غلیان احساسات یک ابر نمی تواند زندگی خیلی ها را ویران کند؟ یک نفره هم می شود جنگید... یک نفره هم می شود مقاومت کرد...
به انتظامات مسابقات ژیمناستیک فورآل استان تهران سلام کنید. D:
تا حالا دقت کرده اید که با شنیدن بعضی از اسم ها یک چهره ی مشخص توی ذهنتان ایجاد می شود؟ یا با اولین نفری که با آن نام دیدید یا مهم ترین شخصی که با آن نام توی زندگی تان بوده. زیباترین هایشان هم توی ذهنتان می مانند معمولا. مثلا برای من، سوزان، یکی از همان نام هاست. خیال می کنم کسانی که اسمشان سوزان است، حتما باید موهای بور دم اسبی شده داشته باشند! با چشم های سبز و هیکلی متناسب. خیال می کنم خیلی مهربانند و همیشه به همه کمک می کنند. یا مثلا برای اسم شیرین، خیال می کنم حتما باید کسی باشد با لبخندی خاص و چشمانی که همیشه برق می زند. که اتفاقا یک فرهادی هم توی زندگی اش است! یا مثلا اسم مهتاب را که می شنوم بی بروبرگرد یاد اولین دوستم می افتم که برحسب اتفاق اسمش مهتاب بود! و باور کنید وقتی چهره شان را می بینم و می فهمم که او نیستند واقعا و واقعا جا می خورم. انگار که مهتاب ها فقط باید او باشند و تمام! یا مثلا، سال اول راهنمایی کسی را توی کلاسمان داشتیم که کمی، کمتر از بقیه باهوش بود و رفتارهایش هم با بقیه فرق داشت. توی تصادف پدر و مادرش را از دست داده بود و از 9 سالگی این بیماری را داشت. نامش فرانک بود. حالا هرکسی را می بینم که نامش فرانک است ناخودآگاه یاد او می افتم و آرزو می کنم هرجا که هست موفق باشد.
توی این پست می خواهم پرحرفی کنم و کمی درباره ی اهداف و آرزوهایم بگویم. تنها برای اینکه مکتوبشان را جایی داشته باشم. اگر متن های طولانی سرتان را به درد می آورد، خیلی راحت از این پست بگذرید!!...همانطور که ریچل هالیس توی کتابش نوشته بود، به تحریر درآوردن اهداف روی کاغذ و خیال پردازی درباره ی آن ها باعث می شود با انگیزه ی بیشتری به سویشان حرکت کنیم. شاید اهداف من در نظر شما مسخره و راحت بیاید. شاید اهداف من همان هایی باشد که شما خیلی وقت پیش بهشان دست یافتید. شاید اهداف من، استعداد های ذاتی شما باشد. شاید اهداف من موضوع خنده داری برای شما باشد تا بروید برای دیگران تعریف کنید و چند تایی بخندید. اما همانطور که قبلا هم گفتم، ما هیچ وقت قرار نیست یکدیگر را ببینیم. سال ها بعد حتی یادمان می رود کسانی را با این خصوصیات می شناختیم. اسم واقعی همدیگر را نمی دانیم حتی. پس فکر کنم بتوانم این وسواس بیش از حدم را حداقل اینجا کنار بگذارم. یکی از اهدافی که تازگی ها خیلی برایم پر اهمیت شده، توانایی درست حرف زدن است. تا همین چند ماه پیش، این مشکل را نداشتم اصلا. ولی اخیرا طوری شده که انگار وقتی می خواهم صحبت کنم همه ی کلمه ها از ذهنم می روند. طوری شده که به سختی می توانم یک جمله بگویم و قبلش هزار جور فکر و خیال می کنم و دنبال کلمات می گردم و حتی وقتی هم که جمله توی ذهنم شکل گرفته وقتی می خواهم بگویمش، همه اش از ذهنم می رود. و بخاطر همین موضوع، تمام امتحان های شفاهیم نمره شان به شدت افت کرده. و بخاطر همین موضوع، نیمی از دوستانم را از دست داده ام. و بخاطر همین موضوع، تمام مدت با خودم کتاب این ور و آن ور می برم. و بخاطر همین موضوع اصلا نمی توانم با دیگران ارتباط برقرار کنم. نگاه نکنید که پست های طولانی می نویسم و به سادگی کامنت ها را جواب می دهم! اگر بخواهید توی دنیای واقعی با هم صحبت کنیم، یا حتی اگر بخواهید تلفنی صحبت کنیم، طبیعتا همه ی حرف ها را خودتان باید بزنید و توقع شنیدن چیزی از من نداشته باشید! به خاطر تمام مشکلاتی که این موضوع مسخره برایم بوجود آورده، کاری که در اول لیست «کارهایی که باید انجام دهم» با حروف بزرگ به چشم می خورد همین است. توانایی درست صحبت کردن. کار بعدی ای که باید سراغش بروم و برایش تلاش کنم، آن صحنه ی ایستادن روی سکوی نفر اول است. همان موفقیتی که یک لحظه بیشتر طول نمی کشد اما به سال ها تمرین اش می ارزد! به عنوان کسی که از 8 سالگی نصف عمرش را توی کلاس های ژیمناستیک و تکواندو گذرانده، حق دارد آرزوی قهرمانی را توی سرش بپروراند دیگر! -حتی اگر در نظر استادش هنوز سال ها مانده تا به آنجا برسد! اما اهداف فرق چندانی با رویا ندارند. بلاخره یک روز به این موفقیت های توی ذهنمان می رسیم.- چه بسا که گاهی به این فکر می کنم که در آینده بروم مربی شوم و همه ی شاگرد هایم را مانند بچه های خودم پرورش دهم... از آنجا که خانواده ام کاملا دستم را برای انتخاب رشته باز گذاشته اند، مانده ام بین ریاضی و انسانی و هنرستان. و هرسه شان را خیلی زیاد دوست دارم. ریاضی را بخاطر معماری اش، انسانی را بخاطر ادبیاتش و هنرستان را بخاطر گرافیکش. هدف بعدی ام این است که بلاخره این افکار زیادم درباره این موضوع، به یک جایی برسد و یکی را انتخاب کنم و بروم سراغش. در نظرم این یکی از مشکل ترین هدف های عمرم است چون هیچوقت توی تصمیم گیری خوب نبودم! نمی دانم کدامشان را بیشتر دوست دارم و نمی دانم توی کدامشان بیشتر از دیگری موفق خواهم شد! نمی دانم کدامشان آینده ی بهتری را برایم رقم خواهد زد و نمی دانم توی کدامشان باید بیشتر از آن یکی ها زحمت بکشم... ولی هر کدامشان را انتخاب کنم، آخر زندگی ام حتماِ حتماِ حتما، یک رمان خواهم نوشت. حتی اگر رمانی باشد که هیچ کس دوستش نداشته باشد. حتی اگر نویسنده ی مزخرفی باشم. حتی اگر داستانی را انتخاب کنم که کلیشه ای باشد. حتی اگر فروش نرود. حتی اگر هیچ ناشری نخواهد چاپش کند. یکی می نویسم. رویای بعدی ام، کمی بیش از حد مسخره است. اما خب، بیشتر از بقیه دوستش دارم. می خواهم در آینده آنقدر پولدار شوم -و مهم نیست پول هایش را از کجا در می آورم!- که بتوانم تمام کتاب های دنیا را بخرم. نگران موجودی توی کارتم و چیزهایی که واقعا لازم است بخرم نباشم و وقتی از باشگاه برمی گردم و چشمم به کتاب فروشی ها می خورد بتوانم خیلی سرخوش و بیخیال بروم و 10-20 جلد کتاب بخرم و خیلی خوشحال و بیخیال بشینم پایشان. نگران پر شدن کتابخانه ام و اینکه دیگر جا ندارم کتابی را تویش بچپانم هم نباشم! چون بلاخره پولدارم و می توانم یک اتاق تمام را اختصاص بدهم به کتاب هایم! تازه آن موقع می توانم بروم انگلستان، رولینگ را ببینم و درباره ی جلد 8 کتابش سرزنشش کنم! به چای دعوت اش کنم و امضا بگیرم. -موزه ی هری پاتر هم می توانم بروم!!!! هورا!!- می توانم بروم ایرلند و دارن شان را ببینم! سلفی بیندازیم و همبرگر بخوریم! می توانم ریچل هالیس را ببینم و لپ دختر 4 ساله اش را بکشم! می توانم امضای تک تک نویسنده های محبوبم را داشته باشم و در این راه نصف کشورهای جهان را تجربه کنم! بلاخره پولدارم دیگر. اگرچه که این پولداری اول بخاطر خرید کتاب بود اما رویا که حد و مرز سرش نمی شود!اگر بخواهم می توانم هزاران کلمه ی دیگر به این پست اضافه کنم! هزاران هدف و رویای بزرگ و کوچک که دلم می خواهد به تک تک شان برسم! شما هم اهدافتان را بنویسید. برایشان رویا پردازی کنید و هر روز با انگیزه ی بیشتری به سویشان حرکت کنید. قدم های کوچک و لرزان بردارید اما از حرکت نایستید. گریه کنید و فحش دهید. زمین بخورید و زخمی شوید. اما هرگز امیدتان را از دست ندهید. هرگز کلمه ی «بیخیالش!» را بر زبان نیاورید. همین یک کلمه ی 7 حرفی می تواند تمام زندگی تان را نابود کند.
این زندگی شماست. شما باید قهرمان قصه ی خودتان باشید. این به معنای خودخواه بودن و دست کشیدن از ایمان و باور به وجود نیرویی برتر از خودتان نیست، بلکه به معنای پذیرش مسئولیت زندگی و خوشبختی خودتان است. اگر بخواهم منظورم را به زبانی دیگر که کمی خشن تر و محکم تر است بگویم این طور می شود که اگر شما بدبخت هستید تقصیر خودتان است.
وقتی می گویم بدبخت منظورم ناراضی بودن، بی اراده بودن، ناامید بودن، عصبی بودن است و داشتن هر احساسی که باعث شود به جای استقبال از زندگی با آغوش باز، از آن دوری کنیم. انسان های شاد، آن هایی که 90 درصد اوقات از زندگی شان لذت می برند واقعا وجود دارند. شما هم آن ها را دیده اید. در واقع، همین الان شما در حال خواندن کتابی هستید که توسط یکی از همان آدم ها نوشته شده است. فکر می کنم این همان چیزی است که مردم درباره اش زیر عکس هایم کامنت می گذراند. آن ها می گویند «زندگی ات به نظر فوق العاده است.» اما فکر می کنم منظورشان این است که «زندگی ات شاد است و خودت آدم شادی به نظر می رسی. همیشه خوش بین و شکرگذار هستی. همیشه لبخند به لب داری...»
#خودت باش دختر.
یک روز، آنقدر اتفاق های اطرافم برایم پیش پا افتاده می شوند که در جواب همه شان تنها لبخند می زنم. یک روز، آنقدر برای اطرافیانم ارزش قائل می شوم که برایشان تنها آرزوی خوشبختی می کنم. حتی برای آن لعنتی هایشان. حتی برای آن هایی که کمی کمتر از بقیه دوستشان دارم. یک روز، آنقدر پوست کلفت می شوم که دیگر سال به سال هم کسی اشک هایم را نمی بیند. چه معنی دارد هر کس و ناکسی چشمش به این کلمه های ناگفته بخورد؟ کلمه های ناگفته را فقط باید بعضی ها ببیند. آن گل های خوشبوی دست چین شده که توی شیشه ی گران قیمت نگهشان می داری و مواظبی که چیزیشان نشود. یک روز، بلاخره می توانم یکی از هزاران موضوع چرخ خورده درون ذهنم را بیرون بکشم و تبدیلش کنم به یک رمان. یک روز، بلاخره می توانم مهارت حرف زدن را یاد بگیرم. یک روز، بلاخره شر مدرسه از سرم کنده می شود. یک روز، بلاخره می توانم از صبح که بیدار می شوم، بنشینم بنویسم و بنویسم و آن وسط مسط ها تنها چیزهای کوچک کارم را وقفه بیندازند.یک روز، تو را می بینم بلاخره. یک روز، دوباره جمع مان جمع می شود. یک روز، به همه ی خواسته های کوچک و بزرگمان می رسیم. آن «یک روز» بلاخره می رسد دیگر. حتی اگر فقط یک روز باشد.
منحصر به فرد ترین آدم زندگی ام، قیافه ی زیبایی ندارد. شبیه خودم نیست و تابحال یک بار هم قربان صدقه اش نرفتم. تابحال به رویش نیاوردم که چقدر دوستش دارم. منحصر به فرد ترین آدم زندگی ام، همان طور که انتظار می رود، از تمام جیک و پیک زندگی ام خبر دارد. او همان کسی است که کنارش می توانم چرت و پرت ترین افکارم را بر زبان بیاورم. همان کسی است که از مسخره ترین متن هایم، زشت ترین عکس هایم، و خجالت آورترین خاطراتم خبر دارد. او همان کسی است که وقتی دوتایی می رویم باشگاه یا هر جای دیگری، خیال می کنند دوقلواییم. (البته ذکر کنم که هیچ شباهتی به همدیگر نداریم! ملت کم کم دارند به سمت و سوی گاو بودن می روند. ضمانت من را بپذیرید.) منحصر به فرد ترین آدم زندگی ام، معمولی ترین قیافه ی ممکن را دارد. نه چشمانش درشت است، نه لب های قلوه ای دارد، نه بینی اش عملی است، موهایش هم خوش حالت و لخت نیست حتی. لاغرِ لاغر هم نیست. قد بلندِ قد بلند هم نیست. خلقیات مشترک زیادی هم نداریم.اما گاهی چیزهای کوچک می توانند چیزهای بزرگ را از بین ببرند.گاهی مهربانی، گاهی قدرت کلمات، گاهی یک قلب بزرگ و عمیق که می تواند تمام دنیا را با مهربانیش بپوشاند، گاهی لبخندی هنگام سختی ها، گاهی چشمانی که فریاد می زنند کنارت خواهند ماند، گاهی سکوت کردن حتی. بارها شده که ساعت ها و روزها، آنقدر شدید دعوا کردیم که به یکدیگر نگاه هم نمی کردیم! اما مهم این بود که وقتی یکی از ما، سکوت بینمان را می شکست، دیگری، جوابش را می داد و طی دقایقی دیگر فراموشمان می شد که همین چند دقیقه پیش از یکدیگر متنفر بودیم! گاهی همین چیزهای کوچک زندگی ات را نجات می دهند. گاهی بخاطر کارهای کوچکی که خودت هم ازشان خبری نداری، دنیا، فرشته ای را می اندازد توی بغلت که اگر هم بخواهی نمی توانی از شرش خلاص شوی. نمی توانی از شر خوبی هایش خلاص شوی.
بخاطر آن فرشته ی کوچک ممنونم. بخاطر اینکه یک سال دیگر نیز کنار هم بودیم و قرار است سال های بعد هم، کنار هم باشیم.در آخر، فرشته ای که چسبیدی به زمین و قصد نداری بروی خانه ی خودتان، می خواهم خیلی بی شیله پیله بروم سراغ اصل مطلب. خیال نکن قرار است در این روز خاص قربان صدقه ات بروم و اعتراف کنم که چقدر دوستت دارم! تولدت مبارک.