من خسته ام. از شنیدن حرفای دیگران خسته ام. از خواندن حسرت هایشان خسته ام. از خواندن آرزوهایشان برای برگشتن به دوران دبیرستان خسته ام. از فکر کردن به آینده و ناراحتی برایش خسته ام. از مقاومت برای تغییر خسته ام. من از دوست شدن با آدم هایی که چندین و چندین سال از خودم بزرگ ترند خسته ام. من از وقت گذراندن با خواهر بزرگ ترم خسته ام. من از دوری با آدم های هم سن و سالم خسته ام. من از ایمیل زدن به نیکولا خسته ام. من از درس خواندن خسته ام. من از این یکنواختی خسته ام. من از زمین و زمان خسته ام و اگر می بینید که هنوز اینجا هستم و می نویسم، آهنگ گوش می دهم، تمام شب بیدار می مانم و درس می خوانم، کتاب می خوانم، باشگاه می روم، طراحی می روم، لباس های زردم را می پوشم، موهایم را می بافم و هنوز وقتی یکی را توی خیابان می بینم که نگاهش روی من است به رویش لبخند می زنم، فقط به خاطر این است که او را کنارم دارم. اگر خسته ام ولی هنوز می جنگم فقط به خاطر اوست. به خاطر شماها است که با نظراتتان خوشحالم می کنید. به خاطر مهدیس است که با آن سن کمش همه چیز را بهتر از بزرگ ترها می فهمد. به خاطر اعتماد سما است. به خاطر این است که توی دستان زندگی هنوز هدیه های کوچک پر زرق و برقی دیده می شود که ذوق زده ام می کنند. به خاطر خورشید است که هنوز هم طلوع می کند. به خاطر این است که هنوز آنقدری سرم شلوغ نشده که فاصله ی تاریخ پست هایم به چند ماه بکشد... «آ» جان مرسی بابت حرف قشنگت که بدون شک چیزی جز صداقت نیست... امید آخرین چیزی است که می میرد. :)