امشب ماه از همیشه زیباتر بود. انعکاسش توی شیشه افتاده بود و یک دوست توجهم را به آن جلب کرد. از همیشه درخشان تر بود. کامل نبود و حتی نصف هم نبود. یک روز مانده بود تا نصف شود. ستاره ای هم کنارش نبود. تنهای تنها اما پر نور، درست وسط آسمان می درخشید. امشب ماه هم خوشحال بود انگار. لبخندی زده بود به پهنای آسمان. یک دوست بلافاصله گفت آرزو کنم. گفت که امشب باید آرزو کرد و باید به تحقق یافتن آرزوها باور داشت. من هم مطیعانه آرزو کردم. آرزوهایم را بازگو نمی کنم اینجا. چیز خاصی نیستند اما من هم از همان آدم های خرافاتی ای هستم که باور دارند اگر آرزو را بلند بگویی، برآورده نمی شود. شبِ 14 آبان 1398، شب خاصی نبود. تولدی که برای یک دختر تازه 15 ساله در یک خانه ی نقلی گرفته بودند هم خاص نبود. افراد زیادی هم نبودند. تبریک های زیادی هم نگرفت. هدیه های زیادی هم نگرفت. آنچنانی هم نبودند. پر از لبخند و خنده هم نبود. اما با اینکه هوا سردِ سرد بود، خانه گرمِ گرم بود و همین مهم بود. مثل آن می مانست که هزاران شومینه روشن بودند. مثل آن می مانست که انگار هزاران نفر دورمان را گرفته بودند و آنقدر جمعیت زیاد بود که اکسیژنی باقی نمانده بود. ماه هم از آن بالا از پشت پنجره برایمان دست تکان می داد. کامل نبود. نصفه هم نبود حتی. اما می درخشید و می خندید. شما هم بروید نگاهش کنید آن بالا. به رویش لبخند بزنید و آرزو کنید. ببینید چطور می درخشد و به دست تکان دادنش نگاه کنید. انعکاسش را توی پنجره ببینید و یک عالمه ذوق کنید. درست مثل من. به ماه نگاه کنید و امیدوارم یاد من بیفتید. امیدوارم سال ها بعد، اگر دیگر «سمفونی زندگی من» وجود نداشت، یادتان باشد روزی دخترِ دل نازکِ احمقی توی این دنیا زندگی می کرد که تمام چیزهای کوچکِ اطرافش را بزرگ می کرد و برایشان کلی جمله می نوشت. امیدوارم یادتان باشد که چقدر بخاطر چیزهای احمقانه خوشحال می شد و چقدر با متن هایش سرتان را به درد می آورد. امیدوارم یادتان باشد. امیدوارم یادتان بماند. ممنونم. بخاطر تمام آن کتاب های نویی که یکراست رفتند توی کتابخانه ام و همینطور چشمک می زنند که بروم و بخوانم شان!! ممنونم بخاطر تبریک هایتان. و بخاطر تمام چیزهای کوچک و تمام چیزهای بزرگ در طول 365 روز گذشته، که بی نهایت برایم ارزشمندند.
اگه امروز روز خوبی برات نبود امیدتو از دست نده، کی گفته که فردا نمیتونه بهترین روز زندگیت باشه؟
کاش می شد شخصیت توی کتاب ها را بیرون کشید و کمی با آن ها گپ زد. کاش می شد کنارشان بنشینی و به صحبت هایشان گوش فرادهی. کاش می شد اتفاقات داستان را از زبان خودشان بشنوی. کاش می شد بغلشان کنی. کاش می شد ایستاده برایشان دست بزنی و مهمانشان کنی. کاش می شد بهشان بگویی که داستانشان سر زبان ها افتاده. کاش می شد بهشان بگویی که چقدر خوب جنگیدند و چقدر خوب دوام آوردند. کاش می شد شخصیت توی کتاب ها را بیرون کشید. کاش...
آن روز که داشت خیاطی میکرد و خوابیده بودم روی پایش، برای اولین بار نگاهش کردم. برای اولین بار نگاهش کردم بی آنکه درخواستی داشته باشم، نگاهش کردم بی آنکه بخواهم تشکرهای بی احساس هر روزه را تحویلش دهم، نگاهش کردم بی آنکه بخواهم صدایم را بالا ببرم بخاطر چیزهایی که ندارم. خطوط روی صورتش را دیدم. تارِ موهای سفیدِ پراکنده را دیدم. دستانش را که دیگر لطافت جوانی اش را نداشت. لبخندِ بی نقص اش را. درون چشمانش، نگرانی را دیدم. نگرانی برای آینده ی ما. نگرانی برای همسرش. خاطرات خوبمان را دیدم. درون چشمان مادرم، دنیایی از رنگ جا گرفته بود. درون چشمان مادرم، مانند فصل بهار زیبا بود، مانند ریزش شکوفه های درخت گیلاس بی نقص بود، مانند پتویی چند لایه گرم بود و ژرفایش از اقیانوس هم فراتر می رفت. درون چشمانش، دنیایی از رنگ جا گرفته بود.
از آن لحظه فقط سکوتش را یادم می آید. اصرار دست هایم برای آرام کردن یکدیگر. بی قراری قلبم. نگاه خیره ی بیش از صدها نفر. حرف های زیرلبی و تلاش بی نتیجه شان برای کمک. بال بال زدن هایم برای مقداری اکسیژن. سرکوب کردن تمایلم برای دویدن و دور شدن از آنجا. و آرزو برای اینکه ای کاش هزاران دست داشتم و گوش های دیگران را می گرفتم. فقط همین ها یادم مانده. و راستش را بخواهید بیشتر از چند ثانیه هم طول نکشید. ولی نمیدانم چرا وقتی تمام شد نفس هایم مقطع و بریده بریده بود. نمیدانم چرا داشتم می خندیدم و نمیدانم چرا چشم هایم می سوختند. نمیدانم. اتفاقی نیفتاده بود. چند ثانیه ی کوتاه طول کشید و تمام شد و اگر هم در ذهن بقیه حکاکی شده بود می دانستم که هیچ وقت چیزی بر زبان نمی آورند. می دانستم که در چهره شان هم چیزی معلوم نخواهد شد. نمیدانم چرا خندیدم. نمیدانم چرا درونم از حسادت آتش گرفته بود.
میتوانستیم خیلی چیزها باشیم. میتوانستیم تمام آن حرفه های نیمه کاره را تمام کنیم. اما جای بهتر شدن در قبلی ها مصمم هستیم چیزهای تازه یاد بگیریم! میتوانستیم نقاش حرفه ای باشیم. میتوانستیم نفر اول جهان در ورزش باشیم. میتوانستیم مدال های جهانی داشته باشیم. میتوانستیم پیانیست معروفی باشیم. میتوانستیم بازیگر زبردستی باشیم. میتوانستیم خواننده ی قابلی باشیم. میتوانستیم آرایشگر فوق العاده ای باشیم حتی.اما اکنون کسی هستیم که کمی نقاشی بلد است، کمی ورزش کردن، کمی پیانو زدن، کمی هم بلد است ادا دربیاورد اما بازیگری را دوست دارد، کمی هم میخوانیم، کمی هم آرایشگری بلدیم. و مانده ایم چه کنیم و زندگیمان را چگونه پایان دهیم!
استعداد نوشتن متن طنز ندارم و با اینکه قرار است مثلا جدی و عاطفی بنویسم باز هم هر وقت به فکرش می افتم خنده ام می گیرد! اصلا هر وقت نگاهش میکنم بی اختیار می خندم. از آن خنده های زورکی هم نیست. از آن خنده هایی است که خودت هم نمی دانی چرا میخندی و اصلا در فکر خندیدن هم نیستی، فقط به چشم هایش نگاه میکنی و اسمش را صدا میکنی و او مظلومانه جوابت را می دهد و قربان صدقه اش می روی و میخندی! به همین سادگی و خوشمزگی! اصلا هر وقت نگاهش میکنم، که دارد از این سمت خانه به آن سمت خانه می دود تا شکار کند خنده ام می گیرد. هر وقت نگاهش میکنم که مظلومانه نشسته و به آب خوردن من نگاه میکند و منتظر است تا به او هم چیزی بدهم خنده ام می گیرد. هر وقت نگاهش میکنم که شیطنت میکند و آماده ام که دعوایش کنم خنده ام می گیرد. هر وقت نگاهش میکنم که راه میرود و وقتی میخواهم نازش کنم قدم هایش را تند میکند خنده ام می گیرد. هر وقت که می آید و با دستش به پایم ضربه میزند و می دود تا دنبالش کنم، خنده ام می گیرد. هر وقت که می خوابد و می توانم ساعت ها نگاهش کنم بی اینکه از دستم قایم شود، خنده ام می گیرد. حتی همین الان که دوباره دارم متن را میخوانم برای ویرایشات، خنده ام می گیرد!همانطور که میتوانم در هر شرایطی دوستش داشته باشم، میتوانم جمله ها و صفحه ها درباره اش بنویسم. درباره ی چشم های سبزش، درباره بدن سفیدش با خط های راه راه سیاه و خاکستری، درباره موهای پف کرده اش هنگامی که مضطرب است، درباره پنجه های نرم و صورتی رنگش، درباره صدای نازک و مظلومانه اش، درباره شیطنت هایش، درباره بوی خاصی که می دهد، درباره رفتارش. میتوانم ساعت ها بنویسم. میتوانم روزها بنویسم و بنویسم و مطمئن باشم که هرچقدر هم که خط های تازه ای اضافه کنم هرگز هرگز هرگز نمی توانید درک کنید که چقدر خاص است. چقدر دوست داشتنی است.
راستی! مهم ترین قسمتش یادم رفت!
گربه ام را می گویم.
البته که کارهای اداری را دوست ندارم. اصلا اگر قرار باشد هر روز طی یک ساعت مشخصی بنشینی پشت میز و کارهای مشخصی را انجام بدی دیگر زندگی چه فایده ای دارد؟ اما خب... حتی اگر هم یک روز خواستم سراغ همچین کارهایی بروم، قطعا تمام تلاشم را میکنم که توی بلندترین طبقه ی بلندترین ساختمان مشغول شوم! اینطوری اگر خواستم میان کارهایم چیزی بخورم و کمی استراحت کنم، میتوانم بروم پشت پنجره و از آنجا آدم های کوچک شده را تماشا کنم. ماشین هایی که رد میشوند و بچه هایی که از مدرسه برمیگردند. کارمندان و اتوبوس ها. پرنده ها و گربه ها. شاید هم کسی از آن پایین دست تکان داد به من. شاید من هم جوابش را دادم. شاید پرنده ای پشت پنجره نشست و دوتایی زل زدیم به همدیگر. اصلا به خاطر همین استراحت میان کارهایم که شده، میخواهم بروم سراغ کارهایی که توی بلندترین طبقه ی بلندترین ساختمان هستند! مگر همه محل کارشان را بخاطر شغل یا میزان حقوق انتخاب میکنند؟ بعضی ها هم دو دستی چسبیده اند به همین دلخوشی های کوچک!
از دلفین ها چیزی نمیدانم. چندان هم دوستشان ندارم. از نزدیک هم ندیدمشان حتی. اصلا راستش را بخواهید وقتی فیلم هایشان را هم میبینم با خودم فکر میکنم چه حیوان بیخودی است که جز شیرین کاری فایده ی دیگری ندارد... البته نه که بخواهم بدش را بگویم! شیرین کاری هم بلاخره یک شغل است و دلفین هم طرفداران خودش را دارد... بگذریم. این ها را گفتم که بگویم دلفین هیچگاه حیوانی نبوده که در ذهنم باشد. اما از بچگی هرگاه به آسمان نگاه میکردم طرح دلفینی را می دیدم که سرش را، رو به آسمان گرفته و میان ستاره ها می درخشد. دلیلش را نپرسید چون خودم هم نمی دانم. حیوان مورد علاقه ام نیست. اما همیشه وقتی آسمان را نگاه میکنم و دوست قدیمی خودم را میبینم که مانند کشتی آنجا ایستاده و نگاهش به سمت روبروست، ذوق میکنم. دلفین توی آسمان، آنقدر بزرگ است که نمیتوانم انتهایش را ببینم. فقط سرش را میبینم و باله هایش را. می درخشد. چراغی آبی رنگ است میان یک عالمه سیاهی. وجودی است میان میلیاردها ستاره ی ریز و درشت و بی هدف. نگاهش به روبروست و هر وقت که غمگین یا ناامید میشوم، سرش را برمیگرداند و چشمک میزد! چیزی از دلفین ها نمیدانم اما مطمئنم دلفین هایی که ما میشناسیم و برایمان شیرین کاری انجام میدهند نمیتوانند چشمک بزنند! وقتی چشمکش را میبینم، از خوشحالی و از فرط تعجب میخندم. و او دوباره نگاهش را به روبه رو برمی گرداند. من هم همان طور نگاهش میکنم و سعی میکنم خطوط بدنش را به خاطر بسپارم. اما وقتی حواسم پرت میشود و نگاهم را جای دیگری معطوف میکنم، از یادم میرود. چشمکش را فراموش میکنم و نگاه مهربانش را که غصه هایم را فراری داد. دوباره از دلفین ها متنفر میشوم و دوباره شیرین کاری هایشان را مسخره میکنم.اما همین چند دقیقه ی پیش، که نشسته بودم توی حیاط و داشتم رفتارهای دیگران را توی ذهنم حلاجی میکردم و عصبانی بودم، به آسمان نگاه کردم و دوباره دیدم که نگاهش را از روبه رو برداشت و چشمکی به من زد. بلافاصله این ها را برایتان نوشتم تا مثل دفعات قبل مهربانی نگاهش یادم نرود. یادم نرود که چطور همیشه کنارم بود. خاطراتش دارد محو میشود. اما دوباره برمیگردم این ها را میخوانم و مهربانیش یادم می افتد و میخندم. و هر لحظه به آسمان نگاه میکنم، بلکه دوباره آن چشمک مهربانش را ببینم. و باور کنم که همه چیز درست خواهد شد.شما هم بروید یک نگاهی به آسمان بیندازید. شاید دلفین شما هم آن بالا منتظر است تا چشمکی بزند و همه ی غصه هایتان پاک شود.