کینگ می گوید: «مهم ترین موضوعات همان هایی هستند که صحبت درباره شان از بقیه سخت تر است. از آنجا که کلمات، احساسات شما را کمرنگ می کنند از نوشتن این موضوعات خجالت می کشید.»
برای نوشتن منتظر الهام نباشید. به قول نویسنده ای: نوشتن، خود الهام بخش هست. کافی است از جایی آغاز کنید!
و آن جا بود که مسیر زندگی وی تغییر کرد و از همان لحظه سیمفونی آف مای لایف خلق گشت.
شکلاتی بودم به رنگ آبی و با طعم پرتغال که در دستان غول مهربان نشسته بود...
کم کم ابرها دارند حالیشان می شود که ما اکنون دقیقا وسط زمستان هستیم و اگر حالا نبارند، کی می خواهند ببارند؟ در هر صورت قدمتان مبارک. هرچه باشد قرار است لباس عروس زیبایی بشوید برای شهری که همیشه و همیشه آلوده بوده...
بهار. تابستان. پاییز. زمستان. گل ها شکوفه می دهند. سال نو می شود. ماه ها تغییر می کنند. فصل ها جابه جا می شوند. پادشاهی ها طلوع می کنند و سپس سقوط می کنند. قلم سرنوشت همچنان با سرعتی سرسام آور می نویسد. زمان پیش می رود و پشت سرش را نگاه نمی کند. نسل به نسل همه چیز تغییر می کند. انعکاس شعرهای سروده شده میان ذرات هوا به گوش می رسد. اگرچه امروز کوتاه است، اما آنچه می گذرد جاودانه می ماند.
بهار. تابستان. پاییز. زمستان. سال ها می گذرند. ماه ها تغییر می کنند. فصل ها جابه جا می شوند. چشم هایی گشوده می شوند و چشم هایی برای همیشه فروغشان را از دست می دهند. و جوانی ما مانند قاصدک رقصنده در باد، می رود و دیگر هیچ گاه باز نمی گردد.
گاهی اوقات لحظه هایی، حرف هایی، دوستانی، چنان ذوق زده مان می کنند که انگار تمام عمر زندگی کردیم تا برسیم به آن لحظه و تمام خستگی ها از تنمان برود.
من آخر هفته ها رو دوست دارم چون تو، این روزا پیش مادرتی و خوشحالی. من تمام طول هفته برای آخر هفته لحظه شماری می کنم چون تو بی صبرانه منتظر رسیدن این روزی. بعد از آشنایی ما بهترین روز هفته در نظرم، از یکشنبه به پنجشنبه تغییر کرد چون روزی بود که تو بدون استثنا هر هفته منو دعوت می کردی خونتون. من، تو و مادرت. فقط خودمون سه تا. خونه ی مادرت تو خوشحال بودی. می خندیدی. لبخند یک لحظه هم از صورتت پاک نمی شد. تو مادرتو بی هوا بغل می کردی. هی بهش می گفتی که دلت براش تنگ میشه. هی می گفتی که دلت می خواد کلا بری پیش اون زندگی کنی. مادرت به من چشمک می زد، گوشتو می کشید و می گفت: «جلو بابات از این حرفا نزنی دختر».
من شنبه ها رو دوست دارم چون شبش پیش هم خوابیدیم و صبح با هم سوار سرویس می شیم. من صبح زود بیدار شدن و سلام دادن به ماه رو دوست دارم چون ماه منو یاد تو می ندازه. من مادرتو دوست دارم چون هر سری بیشتر از هفته ی قبل تو بغلش فشارت می ده. من مادرتو دوست دارم چون گونمو می بوسه و بهم می گه: «مواظب این بلا باش». من آخر هفته ها رو دوست دارم و وقتی تموم می شه بی صبرانه منتظر هفته ی بعد می مونم...
با کوله باری سنگین به حرکت ادامه می داد. بند بند وجودش می لرزید و پاهایش دیگر توان حرکت نداشت. عصایی را در دستانش محکم گرفته بود، مبادا فکر تسلیم به سرش بزند. پله ها را یکی یکی طی می کرد. خسته بود و دلش برای استراحت پر می کشید اما نمی توانست. نه حالا که تا اینجای راه آمده بود!
بدنش کوفته بود و سرش سنگینی می کرد. داشت تسلیم می شد اما پی در پی با خودش تکرار می کرد:« من می جنگم. من ادامه می دهم. من می جنگم. من ادامه می دهم...» او به خدا امید داشت. به یاری خدا و خدایی اش. پایش را بلند کرد تا قدم بعدی را بردارد که تمام بدنش به یک باره گرم شد. دقیقا نمی دانست به خاطر تاثیر آن جملات بود، یا منظره ی پیروزی یا این واقعیت که دیگر چیزی به پایان راه نمانده است اما هر چه که بود، احساس خوشایندی بود. انگار خدا خودش دستش را زیر پای او گذاشته و او را از سقوط بازداشته بود!
سکوی قهرمانی اکنون نزدیک تر از پیش به نظر می رسید. شانه هایش که تا چند لحظه پیش از فشار راه سنگین شده بود حالا احساس سبکی می کردند. اشک هایی که پشت چشمانش جمع شده بود و اجازه نمی داد که به بیرون راه پیدا کنند حالا دیگر اثری ازشان دیگه نمی شد. احساس توانایی می کرد. فکر تسلیم در پس ذهنش بود. فکر «بیخیال» گفتن و دست از تلاش برداشتن... به یاد تمام روزهای خوب زندگی اش افتاد. به یاد تمام انسان هایی که کنارش بودند. به یاد آن وقت هایی که برای ادامه دادن تشویقش می کردند. به یاد آن دوستانی که از پشت پرده اسمش را فریاد می زدند. به یاد تمام ناامید شدن ها و دوباره ایستادن ها...
عصایش را توی دستش فشار می داد و چشمانش بازِ باز بود. این پله های آخری را باید با چشمانی باز طی می کرد. این پله های آخری را باید تا همیشه به خاطرش می سپرد. این ناامیدی آخر راه، خستگی بیش از اندازه، این خورشیدی که داشت طلوع می کرد و ابرهایی که می رفتند تا راه را برای طلوع خورشید هموارتر سازند...
به خورشید لبخند زد و به ابرها که تسلیم شده بودند نیز همین طور. خدا را هم دید که با دست تنومندش به یاری اش شتافته بود. 90 دقیقه تمام شده بود و او هیچ گاه نمی خواست بازنده باشد. و نبود. پایش را روی پله آخری گذاشت و با آخرین توانش، غول بزرگ مرحله ی آخر را نیز شکست داد. اشکی روی گونه اش غلتید و مثل آدم هایی که از هیجان سکته کرده اند، یک وری خندید.
یکی باید باشه. یکی که با همه فرق کنه. یکی که پزشو به بقیه بدی. یکی که یه چیزی فراتر از بقیه تورو درک کنه. یکی که فراتر از بقیه باهاش راحت باشی. یکی که فراتر از بقیه دوستش داشته باشی. یکی که برات خاص تر از بقیه باشه. یکی که براش خاص تر از بقیه باشی.
یکی باید باشه...
یکی باید باشه...
این جای خالی باید پر بشه...