خانم موشه می گفت تنها راه درمان این است که درباره اش صحبت کنم تا متوجه بشم چیز خاصی نیست و دیگر ماجرا را بزرگ نکنم. می گفت اگر شخصیت من مانند یک میز پهناور باشد مشکل من تنها یک خودکار روی آن میز است. خانم موشه گفت باید برایتان بنویسم و من هم می خواهم همین کار را انجام دهم. اگر متن های طولانی خسته تان می کند خیلی راحت از این پست بگذرید :)

 

من لکنت دارم. شاید اطرافتان کسی را داشته باشید که لکنت دارد، شاید هم نه. شاید خودتان که دارید این متن را می خوانید هم لکنت داشته باشید، شاید هم نه. اما مطمئنا درباره اش زیاد شنیده اید. بگذارید اول بگوییم که لکنت دقیقا چیست... برخلاف اکثر مردم که گمان می کنند لکنت بخاطر ترس شدید از چیزی اتفاق می افتد، لکنت تنها بخاطر کارکرد اشتباهی نیم کره های مغز است. نیم کره ی چپ مخصوص حرف زدن و چیزهایی از قبیل حل کردن مسائل ریاضی است و نیم کره ی راست موقع شنیدن موسیقی، یا وقت هایی که اضطراب شدیدی دارید شروع به کار می کند. کسانی که لکنت دارند، موقع حرف زدن، همراه با نیم کره ی چپ نیم کره ی راست مغز هم فعال می شود و همین باعث می شود که بعضی کلمات را تکرار کنند. اگر با کسی که لکنت دارد آشنا هستید، اگر دقت کنید مواقعی که مضطرب است، لکنتش شدیدتر می شود.

من از 5 سالگی این مشکل را داشتم و هنوز هم دارم. پیش خیلی ها رفتم و خیلی کارها کردم و هنوز هم دارم خیلی کارها می کنم. تمرین ها و جلسه ها تمامی ندارند. و هر روز هم ترسم بیشتر می شود... اما امروز که خانم موشه این حرف ها را برایم زد جدا تصمیم گرفتم که با لکنت دوست شوم و دوستش داشته باشم. مانند دوست های صمیمی... من تحملش را نداشتم کتابی را بخوانم که نقش اصلی لکنت داشت، من تحملش را نداشتم فیلمی را ببینم که یکی از شخصیت ها با لکنت حرف می زند، من تحملش را نداشتم وقتی مجتبی شکوری آمد مدرسه مان و داستان زندگی اش را تعریف کرد، من تحملش را نداشتم که ببینم چند نفر دارند درباره ی لکنت حرف می زنند. احساس بدی بود...

2 سال پیش لکنتم از بین رفت. تقریبا. همین تابستان بود که کلمه ها ناگهان از ذهنم می رفتند و من یادم نمی آمد چه می خواستم بگویم. همین تابستان نام تمام اطرافیانم یادم می رفت و مجبور می شدم مدام بپرسم که نامشان چیست. همین تابستان بود که بیشتر وقتم را صرف نوشتن کردم. و وقتی ماه مهر آمد، یکهو دیدم دوباره همان احساس های مزخرف لکنت سراغم آمده و نمی توانم صحبت کنم. ترسناک بود. من از تمرین ها نفرت داشتم و دلم نمی خواست دوباره تکرارشان کنم. واقعا ترسناک بود. خانم موشه کمکم کرد. خانم موشه گفت بخاطر ترسم دوباره سر و کله اش پیدا شده. گفت می ترسیدم از اینکه برگردد و واقعا برگشت... دقیقا مانند یک غول. اما حالا دیگر یک غول نیست در نظرم. لکنت داشتن عیبی ندارد. خجالت کشیدن ندارد و لازم نیست بترسم که دیگران درباره ام چه فکری می کنند... لکنت حالا در نظرم کمی هم بامزه است. البته این طرز فکرم از اعصاب خوردکن بودنش کم نمی کند؛ اما به قول خانم موشه درد و رنج با هم فرق دارند. اینکه لکنت داری درد است و اینکه هی بخاطرش به خودت سرکوفت بزنی و ناامید شوی رنج. و حالا که لکنت را دوست دارم دیگر رنج نیست و تنها درد است؛ و درد هم درمان دارد...

 

اگر متن را خواندید، ممنونم. و اگر هم نخواندید، باز هم ممنونم :)... نمی دانید چقدر برایم ارزش دارید...