از دلفین ها چیزی نمیدانم. چندان هم دوستشان ندارم. از نزدیک هم ندیدمشان حتی. اصلا راستش را بخواهید وقتی فیلم هایشان را هم میبینم با خودم فکر میکنم چه حیوان بیخودی است که جز شیرین کاری فایده ی دیگری ندارد... البته نه که بخواهم بدش را بگویم! شیرین کاری هم بلاخره یک شغل است و دلفین هم طرفداران خودش را دارد... بگذریم. این ها را گفتم که بگویم دلفین هیچگاه حیوانی نبوده که در ذهنم باشد. اما از بچگی هرگاه به آسمان نگاه میکردم طرح دلفینی را می دیدم که سرش را، رو به آسمان گرفته و میان ستاره ها می درخشد. دلیلش را نپرسید چون خودم هم نمی دانم. حیوان مورد علاقه ام نیست. اما همیشه وقتی آسمان را نگاه میکنم و دوست قدیمی خودم را میبینم که مانند کشتی آنجا ایستاده و نگاهش به سمت روبروست، ذوق میکنم. دلفین توی آسمان، آنقدر بزرگ است که نمیتوانم انتهایش را ببینم. فقط سرش را میبینم و باله هایش را. می درخشد. چراغی آبی رنگ است میان یک عالمه سیاهی. وجودی است میان میلیاردها ستاره ی ریز و درشت و بی هدف. نگاهش به روبروست و هر وقت که غمگین یا ناامید میشوم، سرش را برمیگرداند و چشمک میزد! چیزی از دلفین ها نمیدانم اما مطمئنم دلفین هایی که ما میشناسیم و برایمان شیرین کاری انجام میدهند نمیتوانند چشمک بزنند! وقتی چشمکش را میبینم، از خوشحالی و از فرط تعجب میخندم. و او دوباره نگاهش را به روبه رو برمی گرداند. من هم همان طور نگاهش میکنم و سعی میکنم خطوط بدنش را به خاطر بسپارم. اما وقتی حواسم پرت میشود و نگاهم را جای دیگری معطوف میکنم، از یادم میرود. چشمکش را فراموش میکنم و نگاه مهربانش را که غصه هایم را فراری داد. دوباره از دلفین ها متنفر میشوم و دوباره شیرین کاری هایشان را مسخره میکنم.اما همین چند دقیقه ی پیش، که نشسته بودم توی حیاط و داشتم رفتارهای دیگران را توی ذهنم حلاجی میکردم و عصبانی بودم، به آسمان نگاه کردم و دوباره دیدم که نگاهش را از روبه رو برداشت و چشمکی به من زد. بلافاصله این ها را برایتان نوشتم تا مثل دفعات قبل مهربانی نگاهش یادم نرود. یادم نرود که چطور همیشه کنارم بود. خاطراتش دارد محو میشود. اما دوباره برمیگردم این ها را میخوانم و مهربانیش یادم می افتد و میخندم. و هر لحظه به آسمان نگاه میکنم، بلکه دوباره آن چشمک مهربانش را ببینم. و باور کنم که همه چیز درست خواهد شد.شما هم بروید یک نگاهی به آسمان بیندازید. شاید دلفین شما هم آن بالا منتظر است تا چشمکی بزند و همه ی غصه هایتان پاک شود.
چقدر خوب میشد اگر کسی در این دنیا بود که می توانست زمان را به عقب برگرداند. هر وقت که می خواستیم سراغش می رفتیم و او، یک روز زمان را به عقب می برد. اگر همچین کسی وجود داشت، بی تردید سراغش می رفتم. یک روز زمان را به عقب برمی گرداندم و برمی گشتم به همان روز. سوار سرویس نمی شدم و می ماندم خانه. باور کنید اگر می توانستم این کار را انجام بدهم همه چیز آسان تر می شد. دیگر از شرمندگی و فکر و خیال الکی خبری نبود. یا اصلا، ای کاش می توانستم ثابت کنم که در آن زمان مشخص، من، من نبودم! کس دیگری تسخیرم کرده بود و رفتارم دست خودم نبود. می شود دیگر؟ نمی شود؟ نمی شود یک 7 ساعت ناقابل را از زندگی پاک کرد؟ خدایی نمی شود؟
یکی از خوشبختی های زندگی میتواند یک گربه ی زشتِ لاغرِ بد رنگِ بد صدا باشد. که هر روز موقع برگشتن از مدرسه دم در خانه نشسته و منتظر است که از غذای گربه ی همیشه نگه داشته شده در جیبت به او بدهی! از خوشبختی های زندگی میتواند داشتن یک گربه ی خانگی باشد که موقع دیدن غذا دادن به گربه ی ذکر شده در بالا، گازت بگیرد و با سر و صدا آن گربه را از تو دور کند...نمیتوانم دوستش نداشته باشم وقتی حسودی میکند. نمیتوانم.
از بالکن اتاقم میشود خانه ی رو به رویی را دید. شب هنگام وقتی که پرده را کنار میزنم و روی صندلی می نشینم، گربه ی سیاه خانه ی رو به رویی را می بینم که کنار پنجره لم داده و هر وقت مرا میبیند بلند بلند میو می کند. روی صندلی می نشینم و کتاب میخوانم و دخترکشان را میبینم که به من خیره میشود. مدرسه نمیرود. نمیتواند راه برود. نمیتواند دستش را تکان بدهد یا هیچ کار دیگری انجام دهد. صورت گردی دارد و نمی گذارد هیچوقت چتری هایش بلند شود. روی صندلی کنار پنجره می نشیند و گربه سیاهش کنارش لم می دهد. آخر هفته بچه های هم سن و سال خودش را میبیند که می دوند و میخندند. خواهرش ژیمناستیک میرود و هر وقت از کلاس بازمیگردد، حرکات تازه ای که یاد گرفته را به او نشان میدهد. نه خانواده اش را میشناسم و نه خودش را. اسم کوچکش را هم نمیدانم حتی. اما مگر اهمیتی دارد؟ اکثر اوقات، وقتی روی صندلی توی بالکن می نشینم، او را می بینم که با همان چشمان مشکی و موهای چتری و بلندش روی صندلی اش نشسته و به من خیره شده. به کتاب خواندنم نگاه میکند و با چشمانش تا هنگام رفتن بدرقه ام میکند. تابحال جز خیره شدن به یکدیگر کاری انجام ندادیم اما بی اختیار، هر بار که میخواستم پرده را کنار بزنم منتظر دیدنش بودم. در طول روز منتظر بودم که کارهایم را انجام دهم و ساعت ها بشینم آنجا و با احساس سنگینی نگاهش، کتاب بخوانم. مدت ها بود که دیگر فقط بخاطر کتاب خواندن آنجا نمیرفتم. امروز هم منتظر بودم. منتظر دیدن چشمان سیاه و چتری های مرتبش بودم. منتظر دیدن گربه ی سیاهش بودم که کنارش لم داده بود. منتظر دیدن نگاه خیره و نافذش بودم. منتظر دیدن لبخند مادرش بودم هنگامی که به دخترش سر میزد و چشمش به من می افتاد. منتظر دیدن خواهرش بودم که حرکات جدیدش را اجرا میکرد. منتظر بودم. اما جای او، خانواده ی پنج نفره ی شادی را دیدم که با سر و صدا وسایلشان را می چیدند. بعد از دقایقی که بهشان خیره شده بودم، پرده را کشیدند.گمان نمیکنم دیگر در بالکن کتاب بخوانم...
دختری که در نظر دیگران بددهن، بی احساس و خودخواه شناخته می شود فرشته است. شاید هم دختریست که از میان گلی متولد شده. شاید هم مانند اسمش، دوران کودکی اش را در آسمان می گذارنده و آنقدر مهربان بوده که بخاطر ما اینجاست. نمیدانم. تنها چیزی که اطمینان دارم این است که گول ظاهرش را نباید بخورید. اگر کمی نزدیکش شوید، اگر کمی متفاوت تر از بقیه احساساتش را لمس کنید، اگر دوستش داشته باشید، اگر درکش کنید، می فهمید که او پروانه ای شکننده میان پیله ای است که خودش دورش پیچیده. پیله ای به مانند آهن که هیچکس و هیچ چیز نمی تواند درونش نفوذ کند. دوستش دارم. دوستانه، صادقانه و از شما چه پنهان، کمی یواشکی...
کنار پنجره ی کلاسمان پری مهربانی زندگی می کند. هر زنگ که از پنجره به بیرون نگاه می کنم او را می بینم که پیراهن سرهمی صورتی زیبایی پوشیده و لای موهایش گل های رنگارنگی گذاشته. پروانه ها دورش را گرفته اند و زیر لبی تحسینش می کنند. می چرخد و می رقصد و می خندد و برایش مهم نیست که کسی نمی بیندش، برایش مهم نیست که کسی باورش ندارد. می خندد و گاهی از پشت نرده های باریک پنجره برایم دست تکان می دهد. لبخندی به رویم می زند و می خندد. گمان می کنم اگر کمی نزدیک بروم می تواند دست نوازشی بر سرم بکشد تا تمام اشک های جمع شده پشت پلک هایم، تمام غم های انباشته شده درون قلبم، تمام حرف های نگفته زیر زبانم، همه و همه، از یادم بروند. به رویش لبخند می زنم و همینطور خیره خیره نگاهش می کنم. دیگران در نظرم محو می شوند و تنها چیزی که می بینم اوست، که روی شاخه های نازک درخت سر به فلک کشیده ی کنار پنجره مان سرسره بازی می کند. می بینمش که گنجشک ها را بغل می کند و با مهربانی جوابشان را می دهد. می بینمش که بر برگ های درخت بوسه می زند. می بینمش که می خندد و می خندد و پیراهن صورتی زیبایش موج برمی دارد. خیره خیره نگاهش می کنم و به شیرین کاری هایش می خندم. شاید او هم تنهاست. شاید او هم کسی را می خواهد که برایش اهمیت قائل شود. شاید او هم از کمک کردن به دیگران خسته شده است. شاید او هم دنبال یک دوست است. پری ها هم دل دارند به هرحال...!
اگه یه گوی داشتید که باهاش میتونستید 10 سال آیندتون رو ببینید، دوست داشتید چه تصویری رو توش می دیدید؟
بعضی ها هم هستند که تماما انرژی مثبت اند. وقتی نگاهشان میکنی، وقتی صدایشان را میشنوی، وقتی با آن ها هم صحبت میشوی، وقتی عطرشان را استشمام میکنی، وقتی لبخند میزنند و حتی وقتی شوخی میکنند. لبخند رو لبت می نشانند حتی وقتی که خاطراتشان را یادآوری میکنی یا حتی وقتی اسمشان را می شنوی. کسانی مثل آن غریبه ای که آن روز کنارم نشسته بود، مثل مربی جدید باشگاهم، مثل خواهرم، مثل سما همکلاسی جدید فوق العاده ام، مثل معلم عربی، مثل نیکولای آبی، مثل خانم «ش»...بعضی ها هم هستند که تماما انرژی مثبت اند. با حرف های بی نظیرشان، با هیجانی که انگار تمامی ندارد، با علاقه و دلسوزی ای که انگار برای همه و همه است، با لبخندهای رنگارنگشان، با تشویق کردنشان.بعضی ها هم هستند که تماما انرژی مثبت اند. بعضی ها مانند گلی میان کویر اند. بعضی ها مانند دکتری میان یک عالمه بیمار اند. بعضی ها مانند نوری در تاریکی اند. بعضی ها مانند طلوع خورشید میان یک روز ابری اند. بعضی ها مانند یک درخت بید قد کشیده میان یک عالمه نهال اند. بعضی ها مانند درخت کاج میان زمستان طوفانی اند. بعضی ها مانند گل جوانه زده روی کاکتوس میان یک عالمه خار اند. بعضی ها مانند فرشته ای میان میلیون ها انسان اند. بعضی ها مانند الماسی میان سنگ های بدلی اند. بعضی ها مانند... اصلا چرا باید اینطور بگوییم؟ بعضی ها مانند خودشان اند. ناب و خاص. دست نیافتنی و تک. بی نظیر و فوق العاده. بعضی ها خودشان اند و خودشان می مانند. این ها را باید قاب کرد. خودشان را، لبخندشان را، خنده شان را، حرف هایشان را. باید قابشان کرد و نگه شان داشت. در لایه لایه های عمیق قلب. باید قابشان کرد و نگه داشت. تا ابد.
اگر میتوانستیم قدرتی داشته باشیم، و اگر برای قدرتمان حق انتخاب داشتیم، میخواستم توان این را داشته باشم که حرف هایم همه را قانع کنند. حرف های بریده بریده و خسته کننده ی من! قانعشان کند. آن معاون که اهمیت نمیداد و انتظار داشت به حرف هایش گوش کنیم، آن دخترک احمق که تهمت میزد و به هیچ صراطی مستقیم نبود، آن همکلاسی که همه را مسخره میکرد و وقتی فریاد میزدند «خفه شو» فقط می خندید، آن فروشنده که زیر قولش زده بود، آن غریبه، آن کتاب فروش، آن هم مدرسه ای، آن...گاهی گمان میکنم تنها آرزویم همین است. همین که بتوانم همه را قانع کنم. قانعشان کنم کلاس بندی ها را تغییر دهند. قانعشان کنم که وبلاگ نویسی «از مد افتاده» نیست. قانعشان کنم که انیمه برای کودکان نیست. قانعشان کنم که کتاب خوان ها دیوانه و منزوی نیستند. قانعشان کنم که الزاما همه عاشق چشم و ابروی آن ها نیستند و اینها فقط توهمات بیش از حد است. قانعشان کنم کسانی که گربه نگه می دارند کثیف و نجس نیستند. قانعشان کنم که آن ها هر طور که هستند زیبایند نه نسخه ی کپی شده ای از دیگران. قانعشان کنم که قدرت کلمات از هر چیز دیگری قوی تر است و با گفتن چیزهای کوچکِ احمقانه می توانند خیلی ها را ناامید کنند. قانعشان کنم. قانعشان کنم که انقدر احمق و ظاهر بین نباشند. قانعشان کنم که آن دخترِ تازه وارد که ظاهرش زیبا نیست یا مشکلی دارد به اندازه همان دختری که موهایش را پسرانه زده و کارش خودشیرینی است ارزش دارد. قانعشان کنم که بین شاگردهایشان فرق نگذارند. قانعشان کنم که کسی را مجبور به کاری نکنند. قانعشان کنم که آدم باشند و مانند آدم رفتار کنند.شاید کمی خودخواهانه به نظر بیاید اما... من میدانم و مطمئنا همه ی شما هم میدانید که این ها تنها رویاهایی هستند که تا ابد در ذهنمان پرورش می یابند و هیچوقت فرصتی برای محقق کردنشان به وجود نمی آید...من میدانم و شما هم میدانید. ولی آرزو داشتن که جرم نیست!
پس از شش ماه، دوباره موسیقی قدم هایمان خش خش برگ هاست. پاییز عزیزم، خوش آمدی.