او عزیز ترین کسی است که می شناسم.

او تنها کسی است که برای تولدش هفته ها وقت گذاشتم و 3-4 تا کتاب دست چین کردم. -کتابی که نخوانده بود پیدا نمی شد حقیقتا- او تنها کسی است که برای تولدش کتاب هدیه دادم حتی. کتاب، با ارزش ترین چیزی است که می توانم به آن فکر کنم. ( آنقدر با ارزش که بین یک خانه ی ویلایی توی لندن یا یک همچین جایی (که البته همچین چیزی پیش نمی آید هیچوقت) و 20 تا کتاب، انتخاب من بدون حتی یک لحظه مکث، 20 تا کتاب است! ) او از آن دسته آدم هایی است که بی برو برگرد توی زندگی هر کدام از شما پیدا شود، عزیز ترین می شود. از آن دسته آدم هایی که توی ظاهرشان چیزی مشخص نیست. تکه کلامشان عزیزم و رفیقم و این جور چیزها نیست. بیشتر مواقع محلت هم نمی دهد حتی. حتی وقتی داری از اتفاق دیشب برایش تعریف می کنی و صدایت می لرزد، نگاهت نمی کند اما سرش را تکان می دهد و وادارت می کند که تا آخر ماجرا را بگویی و سبک شوی. حتی اگر خودش تا آخر یک بار هم نگاهت نکند! او از آن دسته آدم هایی است که وجودشان ضروری است. از آن دسته آدم هایی که تقریبا هیچ وجه مشترکی ندارید با همدیگر. توی هیچ مورد. اما قرار می گذارید که دیگر گریه نکنید. اصلا. ابدا. به خاطر هیچ بنی بشری. قول مردانه. او از آن دسته آدم هایی است که هیچ کس حتی به ذهنش هم خطور نمی کند که مهربان باشد. از آن دسته آدم هایی که وقتی میان دوست های مشترکتان حرفش می شود و در صدد دفاع از او بی می آیید، چپ چپ نگاهتان می کنند اما جلوی رویش جرئتش را ندارند که در برابر خواسته هایش اخم کنند حتی. او از آن دسته آدم هایی است که هر روز خدا عصبی است. هر روز خدا چشم هایش سرخ است - مدعی است که کم خواب شده - و هر روز خدا توسط دیگران قضاوت می شود. او از آن دسته آدم هایی است که شرط می بندم با تک تک تان که دلتان نمی خواهد سراغش بروید.

می دانم. می دانم چقدر متفاوت تر از بقیه است و می دانم که دغدغه هایش چقدر با ما و بقیه فرق می کند. می دانم که چقدر نسبت به سنش بزرگ تر است و می دانم که چقدر در عذاب است. می دانم. نصیحت های احمقانه بقیه، توی گوشم زنگ می زند هنوز. تاسف هایشان هم همینطور. حرف های از روی ناراحتی اول سال خودم هم همینطور. ولی راستش را بخواهید، از قضاوت هایم پشیمانم. او تا همین چند ماه پیش، یکی از غیر صمیمی ترین انسان هایی بود که می شناختم. یکی از آن هایی که آنقدر بینمان فاصله بود که یک بار هم درست و حسابی صحبت نکرده بودیم. و حالا... - نتیجه ی قضاوت از روی ظاهر و زندگی ظاهری افراد را می بینید؟ - حالا... او عزیزترین کسی است که می شناسم. و دوست شدن با او، یکی از بهترین تصمیم هایی است که توی زندگی نفرت انگیزم گرفته ام!