Magic Spirit

۱۳ مطلب با موضوع «فرزند عزیز مادر» ثبت شده است

این هم از جشن ما

با گربه ام نشسته ایم پشت پنجره و دوتایی ترقه ها را نگاه می کنیم. تعدادشان کم است و فاصله بینشان زیاد، اما همین هم او را ذوق زده می کند. دست هایم را چنگ زده به امید اینکه بگذارم برود بیرون تا آن نورهای درخشانِ توی آسمان را بگیرد! اگر حواسش را پرت نکنم می رود سراغ صورتم و اگر دعوایش کنم پرده های خانه را جرواجر می کند... نیمه شعبان مبارک :)

CM [ ۱۷ ] // Nobody - // چهارشنبه ۲۰ فروردين ۹۹

اون

صورتش دقیقا رو به روی صورتم بود. آنقدر نزدیک که می توانستم لکه ی زیر چانه اش را ببینم. چشمانش از فرط خواب باریک شده بود و به بازی دستانم نگاه می کرد. آهی کشیدم و شروع کردم: «بدبختی پشت بدبختی. از یه طرف مهلتم داره تموم می شه و نمی ذارن به کتابام برسم. از اون طرفم نصفه شب باید بشینیم یه صفحه کتاب بخونم براش. از اون طرفم دلم می خواد بهش بگم همه چیو ولی بعدش می گم که چی خب. از یه طرف دیگه هم می گم اگه بگم می شه مثل قضیه ی سما... اصلا. بگو ببینم. چرا تصمیم گرفتم از اولش برم سمتش؟ هان؟» بعد ناگهان یادم می آید که قرار است سرعتم روی نمره ی یک باشد. با کف دست می کوبم روی پیشانی ام و او از خواب می پرد. غر غر می کند و چند متر می رود آن طرف تر تا از دست صاحب روانی اش در امان باشد. کلافه می شوم و تایمر را قطع می کنم. 3 دقیقه ی تمام چرت و پرت گفتم بدون اینکه اصل قضیه یادم باشد. آه می کشم و آرام می روم سراغش. کنارش دراز می کشم، زمان را روی 30 دقیقه تنظیم می کنم و چرت و پرت گویی ام را از سر می گیرم. با انگشتانم کلماتم را می شمارم و می گویم و می گویم و می گویم و او هم گوش می دهد بدون اینکه از سرعت پایینم حوصله اش سر برود. درست برعکس بقیه. صدای زنگم بلند می شود که نشان از تمام شدن 30 دقیقه است. از جایم بلند می شوم و او هم بلند می شود. کش و قوسی به بدنش می دهد. برایش غذا می ریزم و منتظرش می مانم. بعد، در را باز می کنم و دوتایی از اتاق بیرون می رویم و مثل هر بار متعجب می شوم از اینکه دقیقا از کجا متوجه می شود که چه موقع می روم سراغ تمریناتم! به وفاداری اش فکر می کنم و آن چنان علاقه ام به او شدید می شود که هیچ بنی بشری را در تمام دنیا به آن اندازه دوست نداشته و نخواهم داشت.

CM [ ۶ ] // Nobody - // پنجشنبه ۷ فروردين ۹۹

نمی دانید چقدر دوستش دارم.

استعداد نوشتن متن طنز ندارم و با اینکه قرار است مثلا جدی و عاطفی بنویسم باز هم هر وقت به فکرش می افتم خنده ام می گیرد! اصلا هر وقت نگاهش میکنم بی اختیار می خندم. از آن خنده های زورکی هم نیست. از آن خنده هایی است که خودت هم نمی دانی چرا میخندی و اصلا در فکر خندیدن هم نیستی، فقط به چشم هایش نگاه میکنی و اسمش را صدا میکنی و او مظلومانه جوابت را می دهد و قربان صدقه اش می روی و میخندی! به همین سادگی و خوشمزگی! اصلا هر وقت نگاهش میکنم، که دارد از این سمت خانه به آن سمت خانه می دود تا شکار کند خنده ام می گیرد. هر وقت نگاهش میکنم که مظلومانه نشسته و به آب خوردن من نگاه میکند و منتظر است تا به او هم چیزی بدهم خنده ام می گیرد. هر وقت نگاهش میکنم که شیطنت میکند و آماده ام که دعوایش کنم خنده ام می گیرد. هر وقت نگاهش میکنم که راه میرود و وقتی میخواهم نازش کنم قدم هایش را تند میکند خنده ام می گیرد. هر وقت که می آید و با دستش به پایم ضربه میزند و می دود تا دنبالش کنم، خنده ام می گیرد. هر وقت که می خوابد و می توانم ساعت ها نگاهش کنم بی اینکه از دستم قایم شود، خنده ام می گیرد. حتی همین الان که دوباره دارم متن را میخوانم برای ویرایشات، خنده ام می گیرد!همانطور که میتوانم در هر شرایطی دوستش داشته باشم، میتوانم جمله ها و صفحه ها درباره اش بنویسم. درباره ی چشم های سبزش، درباره بدن سفیدش با خط های راه راه سیاه و خاکستری، درباره موهای پف کرده اش هنگامی که مضطرب است، درباره پنجه های نرم و صورتی رنگش، درباره صدای نازک و مظلومانه اش، درباره شیطنت هایش، درباره بوی خاصی که می دهد، درباره رفتارش. میتوانم ساعت ها بنویسم. میتوانم روزها بنویسم و بنویسم و مطمئن باشم که هرچقدر هم که خط های تازه ای اضافه کنم هرگز هرگز هرگز نمی توانید درک کنید که چقدر خاص است. چقدر دوست داشتنی است.

راستی! مهم ترین قسمتش یادم رفت!

گربه ام را می گویم.

CM [ ۸ ] // Nobody - // جمعه ۳ آبان ۹۸