صورتش دقیقا رو به روی صورتم بود. آنقدر نزدیک که می توانستم لکه ی زیر چانه اش را ببینم. چشمانش از فرط خواب باریک شده بود و به بازی دستانم نگاه می کرد. آهی کشیدم و شروع کردم: «بدبختی پشت بدبختی. از یه طرف مهلتم داره تموم می شه و نمی ذارن به کتابام برسم. از اون طرفم نصفه شب باید بشینیم یه صفحه کتاب بخونم براش. از اون طرفم دلم می خواد بهش بگم همه چیو ولی بعدش می گم که چی خب. از یه طرف دیگه هم می گم اگه بگم می شه مثل قضیه ی سما... اصلا. بگو ببینم. چرا تصمیم گرفتم از اولش برم سمتش؟ هان؟» بعد ناگهان یادم می آید که قرار است سرعتم روی نمره ی یک باشد. با کف دست می کوبم روی پیشانی ام و او از خواب می پرد. غر غر می کند و چند متر می رود آن طرف تر تا از دست صاحب روانی اش در امان باشد. کلافه می شوم و تایمر را قطع می کنم. 3 دقیقه ی تمام چرت و پرت گفتم بدون اینکه اصل قضیه یادم باشد. آه می کشم و آرام می روم سراغش. کنارش دراز می کشم، زمان را روی 30 دقیقه تنظیم می کنم و چرت و پرت گویی ام را از سر می گیرم. با انگشتانم کلماتم را می شمارم و می گویم و می گویم و می گویم و او هم گوش می دهد بدون اینکه از سرعت پایینم حوصله اش سر برود. درست برعکس بقیه. صدای زنگم بلند می شود که نشان از تمام شدن 30 دقیقه است. از جایم بلند می شوم و او هم بلند می شود. کش و قوسی به بدنش می دهد. برایش غذا می ریزم و منتظرش می مانم. بعد، در را باز می کنم و دوتایی از اتاق بیرون می رویم و مثل هر بار متعجب می شوم از اینکه دقیقا از کجا متوجه می شود که چه موقع می روم سراغ تمریناتم! به وفاداری اش فکر می کنم و آن چنان علاقه ام به او شدید می شود که هیچ بنی بشری را در تمام دنیا به آن اندازه دوست نداشته و نخواهم داشت.