Magic Spirit

۱۴ مطلب با موضوع «چالش» ثبت شده است

If the song was a person or a taste

برای توضیحات اینجا رو بخونید.

TheFatRat  - Monody (ft. laura brehm)

به نظرم این آهنگ می تونه دختری باشه که میون دشت می دوئه و برای دام هاش گیتار می نوازه. شاد، خاص، و زیبا.

Zac Efron - Rewrite the Stars

این آهنگ سیاه و سفیده. بوی ناامیدی و حسرت می ده. بوی ناتوانی. بوی "نمی تونیم با هم باشیم".

Rachel Platten - Fight Song

fight song دختریه که از یه آتش سوزی نجات یافته. تا مدت ها بیمار بوده و هنوز هم کاملا خوب نشده اما حالا می تونه روی پاهاش بایسته و لبخند بزنه و با افتخار بگه که زندگیش رو پس گرفته.

Lana Del Rey - Young And Beautiful

با اینکه گوش دادن به این آهنگ باعث می شه گریه م بگیره، اما باز هم هر روز گوش می دم بهش. طعم شکلات تلخی رو داره که از شدت تلخیش اشکت درمی آد ولی بازم بعدی رو می خوری. و بعدی. و بعدی.

+ سخت ترین چالش با اختلاف. :دی

+ ممنونم از Nastaka، سحر، دینز و آیلین بابت دعوتِ من. :)

+ سولویگ، هلن، رفیقِ نیمه راه، پرنده آزاد، شیفته، آرامم، و هرکسی که داره اینو می خونه، اگر دوست داشتید خوشحال می‌شم بنویسید. :)

CM [ ۱۲ ] // Nobody - // جمعه ۲۳ خرداد ۹۹

سی و پنج سالگی

بیست سال دیگه... من واقعا نمی دونم چطوری می شم یا مثلا به چه چیزایی علاقه نشون می دم و چه چیزایی تغییر می کنه واسم. ولی هرچی بشم، واقعا می خوام که یکی از اون سی و پنج ساله های خشک نشم که به هدف هاشون نرسیدن و وقتی از تجربه ی دبیرستان یا دانشگاهشون صحبت می کنن حسرت می خورن و می گن که فلان کار رو انجام ندادم مثلا. البته من هرکاری بکنم باز حسرت خواهم خورد ولی می تونم کاری کنم که حسرت ها کمتر شن! :)

هرچقدر فکر کردم دیدم واقعا نمی تونم خودمو تصور کنم که ازدواج کرده باشم. یا مثلا بچه داشته باشم. واقعا متنفرم از این دوتا چیز... پس من توی سی و پنج سالگی می مونم خونه پیش مامان و بابام. یکمم می رم خونه ی میم و هانیه. کمکشون می کنم تو کارای خونه. توی سی و پنج سالگی حداقل می تونم اسم خودمو بذارم مهندس. احتمالا سرم خیلی شلوغ بوده بخاطر گرفتن مدارک تحصیلی و وقت نکردم کتاب بنویسم و اصلا سی و پنج سالگی هم زمان مناسب نیست. صبر می کنم تا مثلا چهل سالگی اینطورا... امیدوارم اون موقع بلاخره یاد گرفته باشم ژاپنی بنویسم. (و یکم بتونم بیشتر صحبت کنم) یکم اسپانیایی یاد گرفته باشم... آهااااان. مهم ترین کاری که باید انجام بدم اینکه کلیییی گربه بخرم، از همه ی نژادها. و برخلاف بچه ی الانم بذارم همه شون بچه دار شن و کلی ذوق کنم. حتی شاید بچه های گربه ی پرشینم رو هم بفروشم پولدار شم. :دی و اینکه، واقعا دلم می خواد مترجم شم. علاوه بر مهندس شدن. پس احتمالا منِ بیست سال دیگه، تو همین روز و همین ساعت، نشسته پشت همین میز و داره توی همین وبلاگ می نویسه و فقط یکم دغدغه هاش با منِ الان فرق داره، و شاید یکم پخته تر شده باشه... :دی

 

ممنون سولویگ عزیزم بابت دعوت =)

دعوت می کنم از سحر، دینز، غزل، آرامم، شیفته گونه، آیلین، کیمیا! و هرکی که داره می خونه این رو. :)

CM [ ۱۹ ] // Nobody - // سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۹

هشت لبخندِ از ته دل

همه چیز از اینجا شروع شد: شارمین و ممنون از آرامم برای دعوت :)

1. اومدم بیان. جایی که حتی بهش فکر هم نمی کردم چون من هیچ وقت پست هام رو خودم نمی نوشتم توی وبلاگ های قدیمیم. (در واقع من اصلا سمت نوشتن نمی رفتم)

2. وقتی خانوم موشه بهم گفت که من سال دیگه همین موقع از شرش خلاص می شم.

3. قوس عقبم رو کامل کردم.

4. از نمایشگاه کتاب نزدیک به 18 تا کتاب خریدم که دوتا مجموعه بینشون بود. (تازه این جدا از تموم اون کتاباییه که الکترونیکی تو کیندلم خوندم)

5. می دونم این خیلی کلیه و قرار بود کلی ننویسیم اما من بعد از تموم کردن هر کتابی که می خونم یه لبخند بزرگ می شینه رو لبام و این لبخند بزرگ امسال حدودا 81 بار تکرار شد و خیلی ظلم بود در حقشون اگه اینجا اشاره نکنم. (این درباره تموم کردن انیمه ها و مانگاها هم صدق میکنه البته)

6. گربم که یه گربه ی وحشیه و به هیچ عنوان نمی ذاره نازش کنم یا بغلش کنم یا هرچی، اون شبی که تاریک بود و ناامید بودم اومد روی شکمم خوابید.

7. منو یادش بود و یادش بود که چقدر شکلاتای محل کارشو دوست دارم و برام سه بسته ی بزرگ شکلات فندقی آورد.

8. زنگ ناهار آخرین دوشنبه ای که مدارس بخاطر کرونا تعطیل نبود، میون جمع دوستایی که اندازه یه دنیا برام ارزش دارن، جرئت حقیقت بازی کردیم و خیلی یهویی تصمیم گرفتیم زنگ بعد ناهارو نریم کلاس. (البته که آخرشم عملی نشد چون اینجا خارج نیست که بتونی مدرسه رو بپیچونی - یا ژاپن نیست که جای کلاس بری پشت بوم با پسری که دوستش داری - اما همون تئوری هایی که می ساختیم خیلی خنده دار بود و خوش گذشت کلی)

+ (این یکی همین الان اتفاق افتاد و خیلی خوشحالم کرد :)) این پست رو نوشتم و منتشرش کردم و همون لحظه دیدم دعوت شدم :)

شما هم لبخندهاتون رو بگید :): deniz و little pumbkin، کیمیا، بی قفس، سحر و هرکی که میخواد بنویسه.

CM [ ۱۱ ] // Nobody - // پنجشنبه ۲۹ اسفند ۹۸

از زمین به گولان تروایز

گولان تروایز عزیزم،

حالت چطور است؟ آیا بلاخره توانستی با ماهیت وجودی زمین کنار بیایی؟ آیا بلاخره توانستی برای خودت یک زندگی آرام بسازی و کنار پلورات عزیز زندگی کنی؟ آخر می دانی، پایان داستان تو بعد از خواندن سه جلد هم مشخص نشد و من همیشه از این حسرت می خوردم که چرا آسیموف از دنیا رفت بدون اینکه جلد بعدی کتاب را بنویسد. آسیموف را می شناسی؟ همانی است که قصه ی قهرمانی ات را برایمان تعریف کرد. همانی است که با قلم فوق العاده اش باعث شد داستان تو ماه ها در رده ی اول پرفروش ترین ها بماند. او را می شناسی؟

تروایز عزیزم، من تا مدت ها دلم برای سفر کردن با تو، در فضا، توی آن سفینه های فرا زمینی فوق العاده تان پر می کشید. تا مدت ها، من می خوابیدم و تو را کنارم می دیدم. با سری بی مو، پیراهنی سفید و شکمی بزرگ؛ هنگامی که چهل و اندی سال داشتی و هنوز هم سرت برای ماجراجویی درد می کرد. تروایز عزیزم، من می خواهم از اینجا بروم. بیخیال طرح هری سلدون یا قانون های احمقانه ی سیاره ات. می دانم کمی خودخواهانه است اما می خواهم لطفی در حقم بکنی. می توانی با سفینه ات بیایی دنبالم و پلورات عزیز را هم با خودت بیاوری؟ می دانم بلیس مخالفت می کند اما تو می توانی او را راضی کنی. هر چه باشد تو سخنگوی سیاره خودتان بودی و برخلاف من، بلدی چطور صحبت کنی... نظرت چیست؟ قبول می کنی؟ اجازه می دهی اولین کسی از زمین باشم که قدم به کهکشان می گذارم؟

با عشق فراوان،

هیچکس.

 

+ ممنون از هلن جان برای دعوت. استارت زننده ی چالش آقا گل عزیز بود.

+ دعوت می کنم از: سحر، کیمیا، آرامم، نبات و هر کسی که می خواهد بنویسد :)

CM [ ۳ ] // Nobody - // يكشنبه ۲۵ اسفند ۹۸