بیست سال دیگه... من واقعا نمی دونم چطوری می شم یا مثلا به چه چیزایی علاقه نشون می دم و چه چیزایی تغییر می کنه واسم. ولی هرچی بشم، واقعا می خوام که یکی از اون سی و پنج ساله های خشک نشم که به هدف هاشون نرسیدن و وقتی از تجربه ی دبیرستان یا دانشگاهشون صحبت می کنن حسرت می خورن و می گن که فلان کار رو انجام ندادم مثلا. البته من هرکاری بکنم باز حسرت خواهم خورد ولی می تونم کاری کنم که حسرت ها کمتر شن! :)

هرچقدر فکر کردم دیدم واقعا نمی تونم خودمو تصور کنم که ازدواج کرده باشم. یا مثلا بچه داشته باشم. واقعا متنفرم از این دوتا چیز... پس من توی سی و پنج سالگی می مونم خونه پیش مامان و بابام. یکمم می رم خونه ی میم و هانیه. کمکشون می کنم تو کارای خونه. توی سی و پنج سالگی حداقل می تونم اسم خودمو بذارم مهندس. احتمالا سرم خیلی شلوغ بوده بخاطر گرفتن مدارک تحصیلی و وقت نکردم کتاب بنویسم و اصلا سی و پنج سالگی هم زمان مناسب نیست. صبر می کنم تا مثلا چهل سالگی اینطورا... امیدوارم اون موقع بلاخره یاد گرفته باشم ژاپنی بنویسم. (و یکم بتونم بیشتر صحبت کنم) یکم اسپانیایی یاد گرفته باشم... آهااااان. مهم ترین کاری که باید انجام بدم اینکه کلیییی گربه بخرم، از همه ی نژادها. و برخلاف بچه ی الانم بذارم همه شون بچه دار شن و کلی ذوق کنم. حتی شاید بچه های گربه ی پرشینم رو هم بفروشم پولدار شم. :دی و اینکه، واقعا دلم می خواد مترجم شم. علاوه بر مهندس شدن. پس احتمالا منِ بیست سال دیگه، تو همین روز و همین ساعت، نشسته پشت همین میز و داره توی همین وبلاگ می نویسه و فقط یکم دغدغه هاش با منِ الان فرق داره، و شاید یکم پخته تر شده باشه... :دی

 

ممنون سولویگ عزیزم بابت دعوت =)

دعوت می کنم از سحر، دینز، غزل، آرامم، شیفته گونه، آیلین، کیمیا! و هرکی که داره می خونه این رو. :)