Magic Spirit

۱۲ مطلب با موضوع «ذهن نوشته‌ها» ثبت شده است

کتاب خواندن در بالکن بدون او؟

از بالکن اتاقم میشود خانه ی رو به رویی را دید. شب هنگام وقتی که پرده را کنار میزنم و روی صندلی می نشینم، گربه ی سیاه خانه ی رو به رویی را می بینم که کنار پنجره لم داده و هر وقت مرا میبیند بلند بلند میو می کند. روی صندلی می نشینم و کتاب میخوانم و دخترکشان را میبینم که به من خیره میشود. مدرسه نمیرود. نمیتواند راه برود. نمیتواند دستش را تکان بدهد یا هیچ کار دیگری انجام دهد. صورت گردی دارد و نمی گذارد هیچوقت چتری هایش بلند شود. روی صندلی کنار پنجره می نشیند و گربه سیاهش کنارش لم می دهد. آخر هفته بچه های هم سن و سال خودش را میبیند که می دوند و میخندند. خواهرش ژیمناستیک میرود و هر وقت از کلاس بازمیگردد، حرکات تازه ای که یاد گرفته را به او نشان میدهد. نه خانواده اش را میشناسم و نه خودش را. اسم کوچکش را هم نمیدانم حتی. اما مگر اهمیتی دارد؟ اکثر اوقات، وقتی روی صندلی توی بالکن می نشینم، او را می بینم که با همان چشمان مشکی و موهای چتری و بلندش روی صندلی اش نشسته و به من خیره شده. به کتاب خواندنم نگاه میکند و با چشمانش تا هنگام رفتن بدرقه ام میکند. تابحال جز خیره شدن به یکدیگر کاری انجام ندادیم اما بی اختیار، هر بار که میخواستم پرده را کنار بزنم منتظر دیدنش بودم. در طول روز منتظر بودم که کارهایم را انجام دهم و ساعت ها بشینم آنجا و با احساس سنگینی نگاهش، کتاب بخوانم. مدت ها بود که دیگر فقط بخاطر کتاب خواندن آنجا نمیرفتم. امروز هم منتظر بودم. منتظر دیدن چشمان سیاه و چتری های مرتبش بودم. منتظر دیدن گربه ی سیاهش بودم که کنارش لم داده بود. منتظر دیدن نگاه خیره و نافذش بودم. منتظر دیدن لبخند مادرش بودم هنگامی که به دخترش سر میزد و چشمش به من می افتاد. منتظر دیدن خواهرش بودم که حرکات جدیدش را اجرا میکرد. منتظر بودم. اما جای او، خانواده ی پنج نفره ی شادی را دیدم که با سر و صدا وسایلشان را می چیدند. بعد از دقایقی که بهشان خیره شده بودم، پرده را کشیدند.گمان نمیکنم دیگر در بالکن کتاب بخوانم...

CM [ ۶ ] // Nobody - // پنجشنبه ۱۱ مهر ۹۸

پری ها هم دل دارند به هرحال

کنار پنجره ی کلاسمان پری مهربانی زندگی می کند. هر زنگ که از پنجره به بیرون نگاه می کنم او را می بینم که پیراهن سرهمی صورتی زیبایی پوشیده و لای موهایش گل های رنگارنگی گذاشته. پروانه ها دورش را گرفته اند و زیر لبی تحسینش می کنند. می چرخد و می رقصد و می خندد و برایش مهم نیست که کسی نمی بیندش، برایش مهم نیست که کسی باورش ندارد. می خندد و گاهی از پشت نرده های باریک پنجره برایم دست تکان می دهد. لبخندی به رویم می زند و می خندد. گمان می کنم اگر کمی نزدیک بروم می تواند دست نوازشی بر سرم بکشد تا تمام اشک های جمع شده پشت پلک هایم، تمام غم های انباشته شده درون قلبم، تمام حرف های نگفته زیر زبانم، همه و همه، از یادم بروند. به رویش لبخند می زنم و همینطور خیره خیره نگاهش می کنم. دیگران در نظرم محو می شوند و تنها چیزی که می بینم اوست، که روی شاخه های نازک درخت سر به فلک کشیده ی کنار پنجره مان سرسره بازی می کند. می بینمش که گنجشک ها را بغل می کند و با مهربانی جوابشان را می دهد. می بینمش که بر برگ های درخت بوسه می زند. می بینمش که می خندد و می خندد و پیراهن صورتی زیبایش موج برمی دارد. خیره خیره نگاهش می کنم و به شیرین کاری هایش می خندم. شاید او هم تنهاست. شاید او هم کسی را می خواهد که برایش اهمیت قائل شود. شاید او هم از کمک کردن به دیگران خسته شده است. شاید او هم دنبال یک دوست است. پری ها هم دل دارند به هرحال...!

CM [ ۳ ] // Nobody - // دوشنبه ۸ مهر ۹۸