کنار پنجره ی کلاسمان پری مهربانی زندگی می کند. هر زنگ که از پنجره به بیرون نگاه می کنم او را می بینم که پیراهن سرهمی صورتی زیبایی پوشیده و لای موهایش گل های رنگارنگی گذاشته. پروانه ها دورش را گرفته اند و زیر لبی تحسینش می کنند. می چرخد و می رقصد و می خندد و برایش مهم نیست که کسی نمی بیندش، برایش مهم نیست که کسی باورش ندارد. می خندد و گاهی از پشت نرده های باریک پنجره برایم دست تکان می دهد. لبخندی به رویم می زند و می خندد. گمان می کنم اگر کمی نزدیک بروم می تواند دست نوازشی بر سرم بکشد تا تمام اشک های جمع شده پشت پلک هایم، تمام غم های انباشته شده درون قلبم، تمام حرف های نگفته زیر زبانم، همه و همه، از یادم بروند. به رویش لبخند می زنم و همینطور خیره خیره نگاهش می کنم. دیگران در نظرم محو می شوند و تنها چیزی که می بینم اوست، که روی شاخه های نازک درخت سر به فلک کشیده ی کنار پنجره مان سرسره بازی می کند. می بینمش که گنجشک ها را بغل می کند و با مهربانی جوابشان را می دهد. می بینمش که بر برگ های درخت بوسه می زند. می بینمش که می خندد و می خندد و پیراهن صورتی زیبایش موج برمی دارد. خیره خیره نگاهش می کنم و به شیرین کاری هایش می خندم. شاید او هم تنهاست. شاید او هم کسی را می خواهد که برایش اهمیت قائل شود. شاید او هم از کمک کردن به دیگران خسته شده است. شاید او هم دنبال یک دوست است. پری ها هم دل دارند به هرحال...!