از بالکن اتاقم میشود خانه ی رو به رویی را دید. شب هنگام وقتی که پرده را کنار میزنم و روی صندلی می نشینم، گربه ی سیاه خانه ی رو به رویی را می بینم که کنار پنجره لم داده و هر وقت مرا میبیند بلند بلند میو می کند. روی صندلی می نشینم و کتاب میخوانم و دخترکشان را میبینم که به من خیره میشود. مدرسه نمیرود. نمیتواند راه برود. نمیتواند دستش را تکان بدهد یا هیچ کار دیگری انجام دهد. صورت گردی دارد و نمی گذارد هیچوقت چتری هایش بلند شود. روی صندلی کنار پنجره می نشیند و گربه سیاهش کنارش لم می دهد. آخر هفته بچه های هم سن و سال خودش را میبیند که می دوند و میخندند. خواهرش ژیمناستیک میرود و هر وقت از کلاس بازمیگردد، حرکات تازه ای که یاد گرفته را به او نشان میدهد. نه خانواده اش را میشناسم و نه خودش را. اسم کوچکش را هم نمیدانم حتی. اما مگر اهمیتی دارد؟ اکثر اوقات، وقتی روی صندلی توی بالکن می نشینم، او را می بینم که با همان چشمان مشکی و موهای چتری و بلندش روی صندلی اش نشسته و به من خیره شده. به کتاب خواندنم نگاه میکند و با چشمانش تا هنگام رفتن بدرقه ام میکند. تابحال جز خیره شدن به یکدیگر کاری انجام ندادیم اما بی اختیار، هر بار که میخواستم پرده را کنار بزنم منتظر دیدنش بودم. در طول روز منتظر بودم که کارهایم را انجام دهم و ساعت ها بشینم آنجا و با احساس سنگینی نگاهش، کتاب بخوانم. مدت ها بود که دیگر فقط بخاطر کتاب خواندن آنجا نمیرفتم. امروز هم منتظر بودم. منتظر دیدن چشمان سیاه و چتری های مرتبش بودم. منتظر دیدن گربه ی سیاهش بودم که کنارش لم داده بود. منتظر دیدن نگاه خیره و نافذش بودم. منتظر دیدن لبخند مادرش بودم هنگامی که به دخترش سر میزد و چشمش به من می افتاد. منتظر دیدن خواهرش بودم که حرکات جدیدش را اجرا میکرد. منتظر بودم. اما جای او، خانواده ی پنج نفره ی شادی را دیدم که با سر و صدا وسایلشان را می چیدند. بعد از دقایقی که بهشان خیره شده بودم، پرده را کشیدند.گمان نمیکنم دیگر در بالکن کتاب بخوانم...