بهعنوان کسی که همه رو مجبور میکرد وبلاگشون رو بروز کنن و حالا خودش از دههی اول شهریور عملا هیچچیزی ننوشته، شرمزده بهتون سلام میکنم. نمیدونم اگه عذابوجدانم نبود، کی قصد داشتم دوباره اینجا چیزی بنویسم. بینهایت چالش انجامنشده دارم، و کلی حرفهای نگفته از مدرسهی جدید و رشتهی جدید؛ ولی الان قلمم دیگه مثل سابق روی کاغذ بدون اختیارِ من حرکت نمیکنه و باید برای هر جملهای که مینویسم کلی انرژی بذارم. و برخلاف چند هفتهی قبل، چیزی که واقعا کم دارم توی زندگیم در حال حاضر، انرژیه. با این قصد اینجا رو باز کردم که از همهچیز خیلی مفصل براتون بگم، ولی میبینم که انگار نمیتونم. پس میشه فقط شنونده باشم؟ خیلی دوست دارم که از این چند هفتهتون بدونم و ببینم چیکارا کردید. و خیلی دوست دارم که با خوانندههای خاموش اینجا هم آشنا بشم. احساس میکنم از اینجا دور شدم و میخوام دوباره حس کنم که توی خونهم. :)
فکر نکنم انیمهای سادهتر از این داشته باشیم. همین الان تمومش کردم و با وجود داستان فوقالعاده ساده و معمولیش تبدیل شد به یکی از بهترین انیمههایی که دیدم. "جایی فراتر از جهان" درباره دختریه که مادرش عضو تیم تحقیقاتی قطب جنوب بوده، و در یکی از سفرهاش به قطب جنوب کشته شده. حالا چندین سال از اون اتفاق میگذره، و اون دختر تمام تلاشش رو میکنه تا بره به قطب جنوب. شفق قطبی رو ببینه. پنگوئنها رو ببینه. و جایی قدم بزنه که زمانی مادرش قدم میزده. در این راه، سهتا همراه پیدا میکنه، و گروه کوچیک اونا، میشه اولین گروه دخترای دبیرستانی که به قطب جنوب رفتند.
داستان خیلی سادهست. و نباید انتظار هیچ سورپرایزی رو داشته باشید. خیلی معمولی، خیلی ساده، ولی بینهایت قشنگ. انیمه فقط سیزده قسمته و فصل دومی هم نداره. کوتاهه اما آخر هر قسمت اتفاقاتی میافتاد که قلبم رو میفشرد. حتی برای اونهایی که انیمه نمیبینن پیشنهاد میکنم که اینرو ببینن. آهنگهاش خیلی قشنگه، گرافیکش محشره و طنز جالبی هم داره که لبخند به لبت میآره. خیلی خوشحالم که دیدم این انیمه رو. و الان شدیدا مشتاقم که برم به اون جایی که فراتر از جهانه. جایی قدم بذارم که آدمهای خیلی کمی روش قدم زدن و ببینم هنوز روی کرهزمین جایی وجود داره که با ساختمونهای بلندِ وحشتناک و هوای آلوده پوشیده نشده.
این انیمهی ساده، پیشنهاد ویژهی من به شماست. فقط فراموش نکنید که بعدش حتما آهنگهاش رو گوش کنید. :)
میدونم که احتمالا خسته شدید، انقدر از نیانکو گفتم براتون. حالا هم که چالش قاب مورد علاقه خانهی من رو دارم یهطوری ربط میدم بهش. ولی من کلی فکر کردم به این قضیه، و دیدم که من کتابخونهی خیلی کوچیکم رو به اندازه نیانکو دوست ندارم. روشنایی بالای سرم که وقتهایی که ماه کامله کل اتاقم رو روشن میکنه، یا کاج پیر وسط حیاطمون. یا هرچیز دیگهای. علاوه بر این، اینجا جای مورد علاقهی نیانکوئه. نشستن پشت این پنجره و تعقیب کردن کرمهای احتمالی توی باغچه با چشمهاش و التماس کردن به من برای اینکه بذارم بره حیاط تا اونهارو شکار کنه. به این فکر کردم که اگه میتونست بهم بگه، احتمالا این پنجره و اینطوری نشستن پشتش رو بهعنوان قاب مورد علاقه خانهش بهتون معرفی میکرد.
اینجا جاییه که اون توش آرامش داره. نصف زمانش اینجا میگذره و بهجز وقتهایی که خوابه تنها جاییه که اجازه میده نوازشش کنم. و خب این خیلی افتخار بزرگیه برای من. بهخاطر همین، من عاشق وقتهاییم که اون پشت پنجره مینشینه و بهم اجازه میده آروم سرش رو نوازش کنم. من و اون ساعتها پشت پنجره مینشینیم. با آرامش. بدون نگرانی از هیچچیزی. و اگه یکروز بخواییم از این خونه بریم، این پنجره و ساعتهایی که با هم میگذرونیم احتمالا تنها چیزی باشه که بهخاطرش دلتنگ میشم.
+ بلاگردون آغازکننده چالش بود و بینهایت ممنونم از گربه-چان، آرتمیس و دینز برای دعوتِ من.
هرکسی که داره اینرو میخونه، اگر دوست داره، به دعوتِ من شرکت کنه. :)