Magic Spirit

۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

قهرمان یکی باش

دنبال یه کتاب نسبتا کوتاه با موضوع ساده و فضای آروم می گردید؟ کتابی که احساساتتون رو مورد حمله قرار بده؟ کتابی با یه قلم کاملا معمولی و یه داستان معمولی تر اما پردازشی فوق العاده؟ "یکی برای خانواده ی مورفی" رو بخونید :)

پ.ن: من هنوزم وقتی به صفحات آخر کتاب فکر می کنم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم که زار زار گریه نکنم...

CM [ ۶ ] // Nobody - // چهارشنبه ۶ فروردين ۹۹

بارها و بارها

قبلا فکر می کردم که وقتی مردم عاشق می شوند، در جایگاهی قرار می گیرند که باید قرار می گرفتند و پس از آن هیچ حق انتخابی ندارند. شاید این موضوع در ابتدا صحت داشته باشد، اما اکنون دیگر صحت ندارد. من عاشقش شده ام. اما ماندنم با او به این خاطر نیست که نمی توانم با کسی دیگر باشم. با او می مانم، چون خودم این را انتخاب می کنم. هر روزی که بیدار می شویم، هر روزی که با یکدیگر دعوا می کنیم، یا به هم دروغ می گوییم، یا همدیگر را ناامید می کنیم. باز هم بارها و بارها انتخابش می کنم و او نیز مرا انتخاب می کند.

ناهمتا - جلد سوم - هم پیمان

CM [ ۵ ] // Nobody - // دوشنبه ۴ فروردين ۹۹

Can me and you be friends?...

من هیچوقت نمی دونستم ناشنوایی چقدر می تونه بد باشه. یا هیچوقت نمی دونستم رها شدن دقیقا چه معنایی داره و می تونه چه آسیب هایی بهت بزنه. طرد شدن از طرف یه سری آدم، حتی اگه اون یه سری ها بچه های مدرسه باشن. یا نمی دونستم که اونایی که به دیگران آسیب می زنن خودشون یه روز اون کسی باشن که آسیب می بینن. چندین برابر بدتر.

من اینارو نمی دونستم و کسی رو اطرافم نداشتم با این مشکلات. اما من صدای خاموش رو دیدم و اونقدر داستانشون قابل لمس بود که انگار واقعا دوستی دارم که ناشنواعه. می دونم که اکثرتون دیدید این انیمه رو چون خیلی معروفه اما برای اونایی که ندیدن: (اگه دیدید اینو می تونید بگذرید از این قسمت) داستان از اونجایی شروع می شه که یه پسر دبیرستانی می خواد خودشو از پل پرت کنه پایین. همه ی کاراشو انجام داده. کلی پول درآورده و صبح اونارو میذاره کنار تخت مادرش. یونیفرم مدرسشو می پوشه و قدم زنون میره سراغ پل. می خواد خودشو پرت کنه ولی منصرف می شه. بعد داستان فلش بک می خوره به سال ها قبل. وقتی که پسر ششم دبستان بود. متوجه می شیم که یه دختر ناشنوا می آد تو کلاسشون و این پسره و چند نفر دیگه شروع می کنن به مسخره کردنش چون نمی تونه بشنوه. اذیتش می کنن و سمعک هاشو پرت می کنن تو سطل آشغال. مدرسه زنگ می زنه به مادر پسره و بهش خبر می دن که پسرش تو مدرسه برای یه دختر ناشنوا قلدری کرده. سمعک ها گرون بودن. مادر با وجود تمام بی پولیشون مجبور می شه خسارت ها رو پرداخت کنه و عذرخواهی کنه... یکم می گذره و بقیه بچه ها شروع می کنن به اذیت کردن پسره. رو میزش می نویسن که گم شه. رو سرش آب می پاشن. دقیقا همون کارهایی که پسره با دختر ناشنوا انجام می داد. بدترش. دوستاشو از دست می ده و برچسب عوضی بودن می خوره رو پیشونیش. می گذره و می گذره و حالا یه پسر دبیرستانی منزویه. کلاس زبان اشاره می ره. اونجا همون دختر ناشنوا رو می بینه و دنیای جفتشون تغییر می کنه...

خیلی خلاصه ی بی مزه ای شد ولی شما به بزرگواری خودتون ببخشید :) بلاخره هرکاری یه اولین بار داره و این اولین بارم بود که داشتم خلاصه می نوشتم برای یه داستان :)...

من خیلی دوست داشتم صدای خاموش رو. مدت ها بود می خواستم برم سراغش ولی همش می گفتم مزخرفه. (تجربه ثابت کرده هیچوقت اولین قضاوت های من درباره ی یه فیلم یا انیمه درست از آب در نمیاد!) فیلم خیلی آروم پیش می ره و اوایلش یکم جسته گریختس. یطوری که من اول اصلا نمی فهمیدم چی به چیه قضیه. ولی بعدش اوکی شد. باعث شد علاقه پیدا کنم به زبان اشاره :) قشنگه به نظرم. با اینکه کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم ولی دلم خواست واقعا. لذت بخشه. و باعث شد یکم دقیق تر نگاه کنم به آدمای اطرافم. شاید همین کسی که توی ایستگاه اتوبوس کنارم نشسته روی چهرم یه ضربدر می بینه. شاید گذشته ی خوبی نداشته و شاید داره به این فکر می کنه که چطوری خلاص شه از این زندگی. شاید یه لبخند بتونه نجاتش بده. شاید همکلاسی ما که خیلی ساکته و کسی نمی ره پیشش بشینه، با کنارش نشستن تو زنگ ناهار زندگیش عوض شه کلا... ارزش دوباره دیدن رو داره بنظرم. و خلاصه... عاره دیگه. هرچقدر بگم کمه ازش. اگه ندیدید همین الان دست به کار شید که همین الانشم نصف عمرتون بر باد رفته :))

CM [ ۶ ] // Nobody - // يكشنبه ۳ فروردين ۹۹

سالی که می رود

سال ها از اون موقع می گذره که من عید رو به دوستای وبلاگیم تبریک می گفتم. اونایی که قبل از اینجا تو میهن بلاگ بودن خبر دارن که چقدر اوضاع اونجا با اینجا متفاوت بود. من به وبلاگای بیان سر می زنم و پستاشونو می خونم و قیافم بعد از خوندن پستای عیدشون دقیقا به همین وضعیته: o_o! و تنها چیزی که می تونم بگم اینکه واوووو! اینجا چقدر خوبههه. و من واقعا خوشحال می شم که ما کلی نویسنده داریم اینجا و دلم می خواد همه ی آرشیوهاشونو بخونم! و همه ی اینا باعث میشه بیشتر خوشحال شم از اینکه اومدم اینجا و حالا یکی از بیانی ها محسوب می شم. بگذریم... اصل قضیه اصلا اینا نبودن!

کمتر از یک ساعت دیگه سال تحویل می شه... سال نو با اینکه قرارعه یه تلنگری باشه برای اینکه خودمون رو نو کنیم به اصطلاح، اما امسال برای من هیچ خبری از نو شدن نیست. نه اتفاق تازه ای، نه چیزای جدید. حتی وبلاگمم مقاومت کرد از اینکه لباس نو بپوشونم بهش...

امیدوارم، امسال، سالی باشه پر از چیزای هیجان انگیز. پر از اتفاقای خوب و کلی آدمای جدید. امیدوارم امسال بتونیم یه قدم برداریم توی این جاده ی پیچ در پیچ که انتهاش هم معلوم نیست. من که رشته ی مورد علاقه ندارم اما امیدوارم خدا همونیو بذاره جلوم که برام بهترعه. و من بهش ایمان دارم و می دونم که اون بهترین هارو می ذاره جلوم. مثل راهنمایی که اولش مقاومت می کردم اما الان می فهمم که اون واقعا بهترین جا برای من بود و من خوشحالم بابتش. من قرارعه تمام تلاشمو بکنم امسال. قرارعه تمرینامو سروقت انجام بدم و قرارعه شجاعت داشته باشم. مثل تریس.

براتون بهترین آرزوها رو دارم. نمی دونم سال دیگه همین موقع آیا باز هم دور همیم و پستای عید همدیگه رو می خونیم یا نه، اما به نظرم این یکی از بزرگ ترین خواسته هامه برای سال جدید. که بیان همونی بمونه که الان هست و هر وقت به پنلم سر می زنم یه ستاره اون بالا اومده باشه که نشون می ده هنوز هم کسایی هستند که می نویسن. و با تمام وجود آرزو می کنم بیان نشه مثل میهن بلاگ. یه سرور خالی با وبلاگایی که آخرین پستشون مال اردیبهشته...

نمی دونم سفره می چینین یا نه، اگرم نمی چینین مهم نیست. فقط امیدوارم لحظه ی سال تحویل مثل من فراموش نکنید آرزوهاتون رو... یه دعای خیلی قشنگی هست که مجتبی شکوری (فکر کنم این دهمین باریه که دارم اسمشو می برم تو وبلاگ! مشخصه خیلی تحت تاثیرشم یا چی؟ D:) هر سال می گه و خیلی قشنگه و دلم می خواست شما هم بخونیدش: خدایا به ما کمک کن تو سال جدید، چیزی که می تونیم عوض کنیم رو عوض کنیم، جرئتشو داشته باشیم چیزی که می تونیم تغییر بدیم رو تغییر بدیم. و جرئتشو داشته باشیم چیزی که نمی تونیم تغییر بدیم رو بپذیریم.

ممنونم به خاطر تک تک کامنت ها و حرف های قشنگتون، به خاطر اینکه می اومدید و می خوندید و با حرف هاتون بهم امید می دادید. مطمئنم که نمی دونید چقدر دوستتون دارم. تک تکتون رو. براتون آرزو می کنم تو سال جدید، همیشه خندون باشید. امیدوار باشید. بجنگید و وقتی سال دیگه همین موقع، نشستید پای سفره هفت سین ۱۴۰۰، یه نگاه به گذشته بندازید و با تمام وجودتون بگید که ۹۹ فوق العاده ترین سال زندگی تون بود...

سال نو مبارک :)

CM [ ۸ ] // Nobody - // جمعه ۱ فروردين ۹۹