ترس، ری. ترس وحشتناکه. شاید بتونی با یه بسته چیپس و یه شیشه آب آلبالو کم‌ترش کنی. یا شاید بتونی نصفه‌شب به خودت بگی تنها نیستی و استارت برات ویس‌های طولانی بگیره تا حواست پرت شه. ولی بازم، وقتی زمانش برسه، لرزش دست‌هات رو لابه‌لای جیب‌هات قایم می‌کنی. پاهات رو روی زمین می‌کشی و امیدواری زمان نگذره. نمی‌تونی انجامش ندی. نمی‌تونی عقبش بندازی. باید بجنگی. باید بری جلو. 

پس بیا با خودمون بگیم "از پس قبلی‌ها براومدی. چرا این یکی نه؟" بیا بگیم "همه‌چیز گذشت. چرا این یکی نگذره؟" بیا با دست‌هایی که می‌لرزه چیپس بخوریم و تایپ کنیم. یه بار چیپس خوردن عیبی نداره. بیا به خودمون جایزه بدیم که شجاع بودیم. چون همون‌طوری که مامان استار* می‌گفت: 》شجاعت به این معنی نیست که نباید بترسی. شجاعت یعنی در عین حال که می‌ترسی ادامه بدی.《 و ما داریم همین‌کارو می‌کنیم، درسته؟ 

*از کتاب نفرتی که تو می‌کاری.