کلاس پنجم که بودم، بخاطر کلاس بندی از تمام دوستانم جدا شده و در کلاسی افتادم که هیچ کدام از اعضایش را نمی شناختم. چند ماه اول وضعیت تحصیلی ام افت کرده بود و از آنجا که هر روز روابطم با دوستانم که همه شان در یک کلاس دیگر بودند بدتر می شد تصمیم گرفتم یکی از هم کلاسی هایم را برای دوستی انتخاب کنم. از آنجایی که من هیچوقت نتوانستم قدم اول را برای دوستی بردارم - و هنوز هم نمی توانم - نقشه هایم همه شان نابود می شد و من تا مدت ها یک گوشه می نشستم و بقیه را تماشا می کردم. مدت ها به همان وضع گذشت تا آن که دختر زیبایی که صندلی جلو می نشست و من هیچ وقت یک بار هم دقیق صورتش را نگاه نکرده بودم زنگ ورزش ناگهان تصمیم گرفت که بیاید توی تیم تک نفره ی من. او کافِ عزیزم بود. دختری که همه جوره هوایم را داشت و وقتی دوتایی کار خلافی انجام می دادیم نقشه می کشید تا هر جور شده خلاص شویم. آن موقع، بحث صحبت های ما فقط من بودم. دوستان من، خانواده ی من، مشکلات من، برخورد معلم ها با من، علایق من، کتاب های من. من برخلاف هم سن هایم چیزی از دوستی نمی دانستم و او تمام بار دوستیمان را به تنهایی به دوش می کشید. او اولین دوست صمیمی و واقعی ای بود که داشتم. او اولین کسی بود که مرا همان طور که هستم قبول کرد. او اولین کسی بود که دوستش داشتم. صادقانه.

حیاط را طی می کردیم و جایی پیدا می کردیم که احتمال استراق سمع کردن حرف هایمان کمتر باشد؛ و طوری یواشکی حرف هایمان را می زدیم که انگار نقشه ی بمباران یک شهر را طراحی می کردیم!... و سال بعد همه چیز تغییر کرد. طبق یک قرارداد نانوشته دیگر سراغ یکدیگر نرفتیم. نمی دانم بخاطر جدا شدن کلاس هایمان بود یا سال پیش اتفاقی افتاده بود (اگر هم اتفاقی افتاده بود حافظه ام بسیار داغان است و به خاطر نمی آورم) اما هر چه که بود لابد خیلی شدید بود چون هیچ کدام سراغ آن یکی نمی رفتیم. راستش را بخواهید، او حتی توی ذهنم هم نبود، با اینکه تمام مدت با یکدیگر برخورد داشتیم. او همه جا بود و من هیچ گاه حواسم به او نبود. حالا که آن زمان ها را مرور می کنم احساس عوضی بودن دارم. او اولین و صادقانه ترین دوستم بود و با اینکه هیچوقت آن طوری سراغم نیامد اما می دیدم که می خواهد سر صحبت را باز کند و من هم قدمی برنمی داشتم... شاید هم منع شده بود از صحبت با من. نمی دانم. اما هر وقت به او فکر می کنم قلبم فشرده می شود. اگر یک ماشین زمان داشتم دلم می خواست برگردم به کلاس پنجم و آن بار سنگین دوستی و محافظت از یک دخترِ احمق که هیچ چیز از دوستی سرش نمی شد را از روی شانه هایش بردارم و از او تشکر کنم بخاطر تمام کارهایی که برایم انجام داد. دلم می خواست از او تشکر کنم بابت اعتمادش به من در حالی که دوستان چندین و چند ساله ام رهایم کرده بودند و هم کلاسی هایم جرئت نمی کردند بیایند سراغم. من می خواهم زمان برگردد و از او بپرسم کتاب مورد علاقه اش چیست. می خواهم رنگ مورد علاقه اش را بدانم و خلقیات مادرش را. اینکه پدرش آخر هفته ها او را بیرون می برد یا نه. می خواهم روابطش را با خواهر کوچکترش بدانم. می خواهم بدانم آن سگی که پدرش برایش خریده بود نامش چه بود. می خواهم سوالاتی که او از من می پرسید را از خودش بپرسم. می خواهم بدانم دوستم دارد یا نه. می خواهم بدانم از دستم خسته شده بود؟ از بار سنگینی که روی دوشش بود و دوستی سردی که به گمان خودش یک طرفه بود... وقتی به او فکر می کنم و بی خیالی ام نسبت به او، به این فکر می افتم که شاید همین حالا هم کسی هست که حواسش به من است و من از او غافلم. شاید همین الان هم کسی دارد بار سنگین دوستی مان را به دوش می کشد و شاید از دستم خسته شده و من بیخیالانه از کنارش می گذرم. شاید همین حالا هم کسی را با بی خیالیم رنجانده ام و او به رویم نیاورده است...

اگر زمان به عقب برمی گشت دلم می خواست کمی، تنها کمی، کافِ عزیزم را بیشتر بشناسم. این یکی از عمیق ترین و ناامیدانه ترین آرزوهایم است که به برآورده شدنش ایمان دارم. اگر تنها بتوانم یک بار، یک زمانی، یک جایی، حتی در پیاده رو، او را ببینم؛ چنان دستش را محکم خواهم چسبید که حتی اگر فراموشم کرده باشد به خاطر بیاورد. به خاطر بیاورد آن روزهایی که نمی توانستم حرف بزنم و تنها دستش را چنگ می زدم و او هیچ نمی گفت. اگر تنها زمان به عقب برمی گشت... اگر...