انگار همین دیروز بود. من و تو، عصبی در طول اتاق قدم می زدیم و غیبت می کردیم. آرزوهایمان را به نوبت می گفتیم و از یکدیگر قول گرفته بودیم که تا تحویل سال کار دیگری انجام ندهیم. نگاهمان به ساعت بود و هیجان داشتیم. آن موقع، من خیلی ها را که اکنون توی زندگیم هستند، نمی شناختم. آن موقع، من وبلاگ بیانم را نداشتم. آن موقع، من 81 کتابی که حالا توی لیست کتاب هایم هستند نخوانده بودم. آن موقع، من قدرَت را نمی دانستم. ما خیره بودیم به یکدیگر و چرت و پرت گویان طول اتاق را طی می کردیم. انگار همین دیروز بود. تو موهایت بلند بود و می گذاشتی من ببافمشان. من موهایم کوتاه بود و تو آن ها را برایم حالت می دادی. انگار همین دیروز بود. تو لپ تاپی که حالا خیلی دوستش داری را نداشتی و من هم کیندلم را. خانواده هایمان طبقه ی پایین نشسته بودند و آرام گپ می زدند و ما این بالا نزدیک بود از شدت خنده گریه کنیم.

دست یکدیگر را گرفتیم و طول اتاق را طی کردیم. قدم زدیم و خندیدیم. آرزوهایمان را روی دست دیگری نوشتیم و دیوانه بازی درآوردیم. لحظه ی تحویل سال، ما لباس عیدمان را خامه ای کرده بودیم و عین خیالمان هم نبود. یادت می آید؟ ما نگران سرزنش و عصبانیت مادرهایمان نبودیم. تو تمام صورتم را شکلاتی کردی و من هم با قلمو پیراهنت را رنگی کردم. باقیمانده همان رنگ هایی که بعد از ظهرش دوتایی تخم مرغ ها را رنگ کرده بودیم. یادت می آید؟ ما شاد بودیم و لحظه ی تحویل قول دادیم که همیشه کنار هم بمانیم. همیشه بهترین دوستان هم باقی بمانیم. حتی اگر یکی آمد توی زندگی مان که خیلی دوستش داشتیم. یادت می آید؟

انگار همین دیروز بود.

انگار همین دیروز بود.

انگار همین دیروز بود.

حالا یک سال از آن موقع می گذرد و من تخم مرغ های امسال را می گذارم جلویم، لپ تاپ را روشن می کنم و تو را می بینم که مایل ها با من فاصله داری اما توی دستانت تخم مرغ و قلمو دیده می شود و من کنترل می کنم اشک هایی را که می خواهند دل تنگی ام را به رخت بکشند اما تو با نامردی تمام قول گرفته بودی که گریه نکنم بخاطر رفتنت و من هم کسی نبودم که قولم را زیرپا بگذارم و تو هم این را می دانستی. تو من را بهتر از هر کس دیگری می شناختی...

تخم مرغ ها را رنگ می کنیم و قرار می گذاریم تمام شب تا لحظه ی تحویل بیدار بمانیم و از هر دری صحبت کنیم. به یاد قدیم ها. من لبخند می زنم و می گویم پایه ام. تو می گویی: «عوضی وقتی من نبودم پایه ی یکی دیگه نبودی که؟» می خندم و می گویم که نه. تو هم خیالت راحت می شود که در نبودت کارهای مشترکمان را با کس دیگری انجام ندادم. سراغ آن کتاب هایی که دوتایی خوانده بودیم نرفتم. به مدرسه ی قبلیمان سر نزدم. نگذاشتم کسی صورتم را شکلاتی کند و نگذاشتم کسی از من عکس بگیرد.

می خندیم و از هر دری صحبت می کنیم. قرار هایمان را می گذاریم برای ویدیو کالِ بعدی. خداحافظی می کنیم و من در لپ تاپم را تقریبا می کوبم و پرتش می کنم آن گوشه. لباس عید پارسالم که پر از جای رنگ است - و هیچ وقت دلم نیامد بشویمش - را می پوشم. قدم زنان طول اتاق را طی می کنم و با این وسوسه که از پنجره فریاد بزنم "هیچکس برای من مثل تو نیست" مقابله می کنم.