البته که کارهای اداری را دوست ندارم. اصلا اگر قرار باشد هر روز طی یک ساعت مشخصی بنشینی پشت میز و کارهای مشخصی را انجام بدی دیگر زندگی چه فایده ای دارد؟ اما خب... حتی اگر هم یک روز خواستم سراغ همچین کارهایی بروم، قطعا تمام تلاشم را میکنم که توی بلندترین طبقه ی بلندترین ساختمان مشغول شوم! اینطوری اگر خواستم میان کارهایم چیزی بخورم و کمی استراحت کنم، میتوانم بروم پشت پنجره و از آنجا آدم های کوچک شده را تماشا کنم. ماشین هایی که رد میشوند و بچه هایی که از مدرسه برمیگردند. کارمندان و اتوبوس ها. پرنده ها و گربه ها. شاید هم کسی از آن پایین دست تکان داد به من. شاید من هم جوابش را دادم. شاید پرنده ای پشت پنجره نشست و دوتایی زل زدیم به همدیگر. اصلا به خاطر همین استراحت میان کارهایم که شده، میخواهم بروم سراغ کارهایی که توی بلندترین طبقه ی بلندترین ساختمان هستند! مگر همه محل کارشان را بخاطر شغل یا میزان حقوق انتخاب میکنند؟ بعضی ها هم دو دستی چسبیده اند به همین دلخوشی های کوچک!