گاهی دلم میخواهد بیخیال تمام دنیا، بیخیال از اینکه نمیتوانم تنهایی مسافرت برم، بیخیال از اینکه نمیتوانم تا هر ساعتی که دلم میخواهد بیرون باشم، بیخیال از اینکه اینجا ایران است و نمیتوانی با شلوارک بیرون بروی، بیخیال از اینکه جایی را نمیشناسم که بروم، قبل از طلوع خورشید تاپ و شلوارکی بپوشم، بزرگ ترین کوله ی جهان را بردارم و تمام کتاب های دنیا را بچپانم تویش. از چپ چپ نگاه کردن های بعضی ها و نگاه متعجب بعضی دیگر با لبخندی بگذرم (بلاخره قبل از طلوع آفتاب هم در خیابان ها افرادی هستند دیگر!!!)، قدم هایم را بردارم و بگردم دنبال مکانی که خودم هم نمیدانم چیست! برای اولین بار هندزفریم روی میز اتاقم مانده و تنها صدای که میشنوم صدای ترانه خواندن بلبل ها، صدای بال بال زدن آن پرنده ای که در آسمان اوج گرفته و نمیتوانم ببینم چیست، صدای خروپف مردی از پنجره ی باز خانه ای که از کنارش عبور میکنم، آهنگ ملایم مخصوص ورزش که از پشت در خانه ای به گوش میرسد، و... و خلاصه هرچیزی جز آن آهنگ هایی که هر روز و همیشه میشنوم!!! گاهی دلم میخواهد همینطور که از صدای طبیعت و خنکی سحر روی پوستم لذت میبرم، هیچ چیز دلهره آوری در ذهنم نیست، صبورانه قدم های کوتاه برمیدارم و بزرگ ترین لبخند عمرم را زده ام، برسم به یک مکان بِکر و دوست داشتنی. بیخیال اینکه تهران آنقدر بزرگ است که صد روز هم بی وقفه راه بروی نمیتوانی از شرش خلاص شوی! اصلا بیایید خیال کنیم جادوگری هستم و هنگام سحر هر کاری دلم بخواهد میتوانم انجام بدم و جادوگرها را که نمیتوانی با منطق بسنجی، میتوانی؟دلم میخواهد همینطور که خورشید آرام آرام بالا میاید، به یک درخت کوچک و لرزان تکیه بدهم. بیخیال اینکه ممکن است درخت بشکند یا کسی من را ببیند! دلم میخواهد همینطور که آرام آرام صبح میشود، همینطور که کارمندها سرکار میروند، همینطور که مغازه دار ها کرکره شان را بالا میکشند، همینطور که خواهرم لباس میپوشد و برای دانشگاه حاضر میشود، همینطور که مادرم صبحانه آماده میکند و پله ها را بالا می آید تا صدایم کند و کمی غر بزند که دیرم میشود، همینطور که برادرم لپ تاپش را جمع میکند و با شوخی های همیشگیش خانه را ترک میکند، همینطور که مردم درگیر روزمرگی هایشان هستند، تکیه بدهم به آن درخت شکننده، پایم را بندازم روی پایم، بزرگ ترین لبخندم را بزنم، کتاب هایم را دانه دانه بردارم و بخوانم. بدون نگرانی از اینکه فلان کس با فلان جمله اش ناامیدم کرد، یا اینکه فلان دوستم با فلان کس بهم زده است، یا اینکه چرا هنوز نمیتوانم پشتک واروی بی نقصی بزنم درصورتی که برای مسابقه ی بعدی امتیاز بالایی دارد، یا اینکه چرا فلانی از زمین تا آسمان تغییر کرده... بیخیال تمام آن مسائل کوچکِ رو اعصاب. خورشید طلوع کند و غروب کند و مردم به روزمرگی هایشان برسند و من تکیه بدهم و بخوانم و بخوانم...