اولین باری که آنقدر بزرگ شده بودم تا دعوا بودن بحث های مامان و بابا را تشخیص دهم، با خودم فکر میکردم که چرا خانه ی ما تنها خانه ای است که شب ها به جای خنده و شادی صدای دعوا به گوش میرسد؟همیشه لای در اتاقم را کمی باز میگذاشتم، از روزنه ی کوچکش خیره میشدم و با اشک هایی از چشم هایم میچکید و دست هایی که از صدای فریادهایی که هر لحظه بلند تر میشد میلرزید، آرزو میکردم که آنقدر شهامتش را داشتم تا اشک هایم را کنترل کنم، جلوی لرزش صدایم را بگیرم، در اتاقم را باز کنم و سرشان فریاد بزنم تا دعوای احمقانه شان را تمام کنند... تصمیم میگرفتم تا دفعه ی بعدی شجاع باشم، بحث کنم، تهدید کنم، و خلاصه با چنگ و دندان به دعواهایش خاتمه بدهم!!از آن موقع چندین سال میگذرد و من هنوز همان دختر بچه ی ترسویی هستم که هنگام دعوای مادر و پدرش از لای روزنه ی اتاقش نگاه میکند و تصمیم میگیرد تا دفعه ی بعد شجاع باشد...
نظرات (۴)
- چهارشنبه ۲۷ شهریور ۹۸
- ۰۹:۵۵
من مامان و بابام خ کم پیش میاد دعوا کنن.یبار ک دعوا کرده بودن مامانم و داداشم داشتن گریه میکردن من باید ارومشون میکردم
نمد چرا
یجورایی اونموقع منم دوس داشتم گریه کنم کسی بغلم کنه و بم دلداری بده ولی برعکس بود
نمد چرا
یجورایی اونموقع منم دوس داشتم گریه کنم کسی بغلم کنه و بم دلداری بده ولی برعکس بود
- دوشنبه ۲۵ شهریور ۹۸
- ۱۶:۰۰
همیشه اینجور مواقع میرفتم توی اتاقم زیر پتوم... زیر تختم... توی کمدم گریه میکردم !!
همیشه توی این باور بودم و هستم که مقصر اصلی من بودم !
همیشه توی این باور بودم و هستم که مقصر اصلی من بودم !
- دوشنبه ۲۵ شهریور ۹۸
- ۱۱:۳۴
متنت از جنس حقیقت تلخه!
کمتر پیش میاد مامانم و بابام دعوا بکنن.
منم اینجورم متاسفانه...ترسومم.
کمتر پیش میاد مامانم و بابام دعوا بکنن.
منم اینجورم متاسفانه...ترسومم.
- دوشنبه ۲۵ شهریور ۹۸
- ۱۱:۰۶
وای لعنتی خیلی صیمه...من همیشه همینم....خیلی داغونه...حرف من موقع دعواها هیچ ارزشی نداره برا خونوادم...و....