اولین باری که آنقدر بزرگ شده بودم تا دعوا بودن بحث های مامان و بابا را تشخیص دهم، با خودم فکر میکردم که چرا خانه ی ما تنها خانه ای است که شب ها به جای خنده و شادی صدای دعوا به گوش میرسد؟همیشه لای در اتاقم را کمی باز میگذاشتم، از روزنه ی کوچکش خیره میشدم و با اشک هایی از چشم هایم میچکید و دست هایی که از صدای فریادهایی که هر لحظه بلند تر میشد میلرزید، آرزو میکردم که آنقدر شهامتش را داشتم تا اشک هایم را کنترل کنم، جلوی لرزش صدایم را بگیرم، در اتاقم را باز کنم و سرشان فریاد بزنم تا دعوای احمقانه شان را تمام کنند... تصمیم میگرفتم تا دفعه ی بعدی شجاع باشم، بحث کنم، تهدید کنم، و خلاصه با چنگ و دندان به دعواهایش خاتمه بدهم!!از آن موقع چندین سال میگذرد و من هنوز همان دختر بچه ی ترسویی هستم که هنگام دعوای مادر و پدرش از لای روزنه ی اتاقش نگاه میکند و تصمیم میگیرد تا دفعه ی بعد شجاع باشد...