اگر میتوانستیم قدرتی داشته باشیم، و اگر برای قدرتمان حق انتخاب داشتیم، میخواستم توان این را داشته باشم که حرف هایم همه را قانع کنند. حرف های بریده بریده و خسته کننده ی من! قانعشان کند. آن معاون که اهمیت نمیداد و انتظار داشت به حرف هایش گوش کنیم، آن دخترک احمق که تهمت میزد و به هیچ صراطی مستقیم نبود، آن همکلاسی که همه را مسخره میکرد و وقتی فریاد میزدند «خفه شو» فقط می خندید، آن فروشنده که زیر قولش زده بود، آن غریبه، آن کتاب فروش، آن هم مدرسه ای، آن...گاهی گمان میکنم تنها آرزویم همین است. همین که بتوانم همه را قانع کنم. قانعشان کنم کلاس بندی ها را تغییر دهند. قانعشان کنم که وبلاگ نویسی «از مد افتاده» نیست. قانعشان کنم که انیمه برای کودکان نیست. قانعشان کنم که کتاب خوان ها دیوانه و منزوی نیستند. قانعشان کنم که الزاما همه عاشق چشم و ابروی آن ها نیستند و اینها فقط توهمات بیش از حد است. قانعشان کنم کسانی که گربه نگه می دارند کثیف و نجس نیستند. قانعشان کنم که آن ها هر طور که هستند زیبایند نه نسخه ی کپی شده ای از دیگران. قانعشان کنم که قدرت کلمات از هر چیز دیگری قوی تر است و با گفتن چیزهای کوچکِ احمقانه می توانند خیلی ها را ناامید کنند. قانعشان کنم. قانعشان کنم که انقدر احمق و ظاهر بین نباشند. قانعشان کنم که آن دخترِ تازه وارد که ظاهرش زیبا نیست یا مشکلی دارد به اندازه همان دختری که موهایش را پسرانه زده و کارش خودشیرینی است ارزش دارد. قانعشان کنم که بین شاگردهایشان فرق نگذارند. قانعشان کنم که کسی را مجبور به کاری نکنند. قانعشان کنم که آدم باشند و مانند آدم رفتار کنند.شاید کمی خودخواهانه به نظر بیاید اما... من میدانم و مطمئنا همه ی شما هم میدانید که این ها تنها رویاهایی هستند که تا ابد در ذهنمان پرورش می یابند و هیچوقت فرصتی برای محقق کردنشان به وجود نمی آید...من میدانم و شما هم میدانید. ولی آرزو داشتن که جرم نیست!