Magic Spirit

۱۳ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

یلدای عزیزم.

بلاخره وقت خداحافظی با پاییز هم رسید. با اینکه در یکی از پست های قدیمی کلی برای رفتنش شادی کردم و آرزو کردم که زودتر برود و دیگر پیدایش نشود، اما راستش را بخواهید حالا از حرف هایم پشیمانم! دقیقا مثل همان وقت هایی که کسی از اعضای خانواده می خواهد برود مسافرت و برای اینکه نشان ندهی چقدر از رفتنش ناراحتی، لجبازی می کنی و اصرار داری که رفتنش اصلا برایت اهمیتی ندارد. خداحافظی هم نمی کنی و می نشینی توی اتاقت... دقیقا همینطور. تنها تفاوتش این است که ما به بهانه ی یلدا، با او خداحافظی می کنیم...

برخلاف تمام غرغرهایم، پاییز فصل مورد علاقه ام است. نه به خاطر اینکه پذیرای تولد من بوده. نه به خاطر اینکه بهترین اتفاق های زندگی ام را پاییز برایم رقم زده. نه به خاطر اینکه بهترین دوستم پاییزی است. نه به خاطر اینکه زیباست. نه به خاطر باران هایش حتی.پاییز فصل مورد علاقه ام است چون برخلاف اینکه خودش خیلی شاد و سرخوش است و غمی هم ندارد، همه آن را فصل جدایی عاشق ها می نامند. فصل غم. فصلی که نه تنها غروب اش بلکه تک تک ثانیه هایش دلگیر است... پاییز فصل مورد علاقه ام است چون نه ته تغاری سال است، نه عروس سال، نه مثل تابستان لحظه لحظه برای آمدنش ثانیه شماری می کنیم. پاییز همان فصلی است که ورودش همیشه فراموشمان می شود آنقدر که درگیر باز شدن مدارس و دانشگاه ها هستیم. پاییز همان فصلی است که هیچکس او را به خاطر خودش نمی خواهد. پاییز همان فصلی است که همیشه یا یک زن گیسو طلایی دل شکسته تصور می شود یا پیرمردی با کمر خمیده و لبخندی غمگین. پاییز همان فصلی است که مورد علاقه ی همه است اما هیچکس او را حقیقتا نمی شناسد. هرکس تصور منحصر به فردی از او دارد و هیچوقت، هیچکس نمی تواند حتی ذره ای شخصیتش را درست توصیف کند. مثلا خودم!

چقدر احمقانه است که فکر کنیم پاییز پسر کم سن و سال بازیگوشی است که به زرد و نارنجی علاقه ی شدیدی دارد و صبورانه می نشیند تمام درخت ها را با رنگ های مورد علاقه اش رنگ می کند! هر وقت حوصله اش سر می رود درخت ها را قلقلک می دهد و برگ هایشان را تماشا می کند که با هر قهقهه، زمین را می پوشانند. دوران بلوغش را می گذراند و با اینکه صبح حسابی سر حال و سر خوش بود اما هنگام غروب به طرز عجیبی دلش می گیرد و ابرها را وادار می کند تا ببارند... فرزند زمستان است و آنقدر لجباز و یک دنده است که نمی خواهد جایش را بدهد به مادرش و هرسال تنها کسی که می تواند او را راضی کند، یلدا است...  مثلا!

به شخصه هیچوقت از ته دل باور نکردم که پاییز این شکلی است. که شلوارک می پوشد و روی برگ ها دوچرخه سواری می کند. که موهایش همیشه آشفته است و برخلاف تابستان که مردی شده برای خودش، شوخی های خرکی می کند و سرخوشانه می خندد. اینطوری نگاهم نکنید. باور نکردم. اما همیشه دوست داشتم که اینطور باشد. دلم نمی خواست پاییز آن زن گیسو طلایی دل شکسته ای باشد که هر سال با وجود هزار جور غصه بیاید و غرغرهای ما را تحمل کند و هیچ نگوید. دلم نمی خواست آن پیرمرد کمر خمیده ای باشد که با وجود پا درد های مکررش حواسش به آلودگی هوا باشد که مرز هشدار را رد نکند... راستش را بخواهید پاییز دل شکسته ترین کسی است که می شناسم. حتی اگر توی ذهنم پسر بیخیالی تصورش کنم. حتی اگر قاطعانه پافشاری کنم که پاییز شاد است و همه اشتباه می کنند و غروب هایش اصلا دلگیر نیست.

پاییز فصل مورد علاقه ام است چون اسراری دارد که گویا قرار نیست هیچوقت برایمان فاش کند. و با اینکه می دانم امشب همگی حسابی دلمان برایش تنگ می شود، اما بیایید کم محلی نکنیم به یلدا. هدفم از همان اول نوشتن چیزی درباره ی یلدا بود... اما آنقدر دلم از پاییز پر بود که یلدا میان  غرغرهایم گم شد! مهم تر از همه... بیایید کم محلی نکنیم به ته تغاری سال. ورودش را خوش آمد بگوییم و با روی باز از او استقبال کنیم. ته تغاری ها دل نازک اند راستش.

چقدر روده درازی کردم! یلدا جان! با وجود اینکه آمدنت به معنای خداحافظی پاییز است، اما تو آنقدر شاد و سرزنده می آیی و آنقدر بی سر و صدا می روی که نمی توانم از دستت دلخور بمانم! یلدایتان مبارک.

CM [ ۱۵ ] // Nobody - // شنبه ۳۰ آذر ۹۸

همین‌قدر خوشحال‌کننده

این دیگر یکی از آن «دلخوشی های کوچک» زندگی نیست که همیشه حرفشان را می زنم. این حقیقتا یکی از بزرگ ترین دلخوشی هایی است که می تواند در زندگی کسی پیش بیایید! مثلا دیدار یک انسان فوق العاده بعد از یک سال دوری. دور هم جمع شدن خانواده ی زیادی کوچکتان بعد از یک سال. و به طَبَعیت لبخندهای گرم و ژرفی که صورت همهههه را زینت داده. شوخی های احمقانه و خنده هایی که برای آن شوخی ها زیادی اند. بوی عطرش که تقریبا داشت فراموشت می شد. و می دانید کجایش از همه بهتر است؟ اینکه یادش مانده باشد آن موقع ها با چه چیزی بیشتر از همه خوشحال می شدی و با اینکه همه چیز از آن موقع تغییر کرده اما او هنوز سوغاتی هایی برایت می آورد که وقتی 5 ساله بودی برایت می آورد و خودت هم باورت نشود که هزاران برابر بیشتر از آن موقع ها ذوق زده شوی. و می دانید چه چیزی از این هم بهتر است؟ دیدن لبخند مادرش وقتی به او نگاه می کرد.

CM [ ۱۰ ] // Nobody - // پنجشنبه ۲۸ آذر ۹۸

آن ها زیادی فوق العاده اند.

وقتی اطرافیانم را می بینم که چطور با وجود مشکلات فراوان و با وجود سرخی همیشگی چشمانشان به مبارزه ادامه می دهند، از خودم متنفر می شوم.

CM [ ۸ ] // Nobody - // چهارشنبه ۲۷ آذر ۹۸

از بازگشتت خوشحال نیستم. اصلا. ابدا.

احساس عجیبی است. وجودم گُر می گیرد و سلول هایم برای فریاد زدن التماس می کنند. حرارت درونم آنقدر بالا می رود که لباس های چند لایه ام -از صدقه سری سرمایی بودن. و مهم نیست تابستان است یا زمستان- روی تنم سنگینی می کنند. دست هایم مانند سرب سنگین می شوند و زبانم تکان نمی خورد. مسیر هزاران برابر طولانی تر به نظر می رسد و دیدَم آنقدر تار است که می ترسم قدمی بردارم. احساس عجیبی است. راستش را بخواهید، فراموشم شده بود که چقدر آزاردهنده است. کجای این عدالت است که از سخت ترین اتفاقات زندگی ات (و خجالت آور ترینشان) دوباره عبور کنی؟ آن هم وقتی چندین سال پیش با سر افرازی توانستی شکستش دهی؟
CM [ ۲ ] // Nobody - // دوشنبه ۲۵ آذر ۹۸

بعداز ظهر شنبه ها

بعداز ظهر شنبه ها را دوست دارم. با اینکه اکثر مواقع کلی کار می ریزد روی سرم به طوری که نمی دانم کدامشان را اول انجام دهم، اما می نشینم پای موضوعات تازه ی انشای آن هفته و جای یک صفحه برای هرکدامشان ده صفحه می نویسم. آنقدر که سر انگشتانم بی حس می شوند و وقتی به خودم می آیم هوا هم تاریک شده و آنقدر خسته ام که دیگر نمی توانم مشق های مدرسه ام را بنویسم... و با اینکه قرار است فردا برای هر زنگ یک صفر کله گنده نصیبم شود، اما همیشه شنبه ها با لبخند می خوابم. خواب های رنگارنگم تمامی ندارند و تنها دلشوره ای که دارم این است که نکند توی انشایم چیزی را جا انداخته باشم یا نکند جمله ای آنقدر قشنگ نباشد که به دل معلمم ننشیند... از همین بی قراری های بی مورد. ولی حتی اگر هم دلشوره هایم باعث شوند هر کدام از جمله ها را هزاران بار ویرایش کنم، آن لبخند، روی لبم، هنوز به پررنگی ثانیه ی اولش به چشم می خورد.

CM [ ۱۱ ] // Nobody - // شنبه ۲۳ آذر ۹۸

تولدت مبارک.

کم پیش می آید کسی را توی زندگیت پیدا کنی که دقیقا همان طوری باشد که تو هستی، و از همان چیزهایی رنج ببرد که تو رنج می بری. خیلی کم پیش می آید. تا همین چند ماه پیش اصلا به همزاد و اینجور چیزها اعتقاد نداشتم. و حتی فکرش را هم نمی کردم که روزی همچین کسی را پیدا کنم...تا قبل از امسال، 22 آذر را رد می کردم، بی آنکه توی تقویمم مناسبت خاصی برایش داشته باشم. اما از امسال، 22 آذرِ تقویمم با کلی بادکنک و رنگ بنفش تزئین شده! ممنونم. که به دنیا آمدی :) با بهترین آرزوها... تولدت مبارک غزل.+ آخر سر هم یک وب درست و حسابی نزدی ها! حواسم هست.

CM [ ۸ ] // Nobody - // پنجشنبه ۲۱ آذر ۹۸

تمرینِ نوشتن هم حدی دارد دیگر.

کم کم پاییز هم دارد بار و بندیلش را جمع می کند برود و تا سال دیگر هم پیدایش نشود. برگ های آتشینی که قرض داده بود به درخت ها را پس می گیرد و مثل هر سال بابت خرد شدن نصف بیشتر آن ها خشمگین شده و با سردی، جای خود را با ملکه ی برفی عوض می کند. پاییز عزیزم! ما از آن ها نیستیم که با تو خاطره داشته باشیم یا برویم بیرون پیاده روی و از صدای چیلیک چیلیک سلفی گرفتن هایت لذت ببریم. و بگذار اشاره کنم که اصلا دلم برای روزهای بارانی ات که تک تک شان حسابی نحس بودند و نصفشان هم باعث می شدند نصفه نیمه سرما بخورم تنگ نمی شود. اصلا همان بهتر که می روی و دیگر پیدایت نمی شود. خواهشا هر چه زودتر این عشوه های آخرت را هم بیا و خلاصمان کن! خسته شدم بس که هر هفته باید درباره یکی از اتفاقات مزخرف دوران حکم رانی تو، سه بند بنویسم! زودتر برو... بلکه این معلم ادبیات، برای یک بار هم که شده، موضوعش را تغییر دهد!

CM [ ۱۱ ] // Nobody - // دوشنبه ۱۸ آذر ۹۸

دنیای قشنگ و رنگی ندیدیم ما

داشتم به این فکر می کردم که چه کارهایی هست که با وجود علاقه ی زیادم بهشون، هیچ وقت نمی تونم انجامشون بدم... و یهو یه لیست طولانی توی ذهنم ساخته شد که سر و تهش معلوم نبود و اولویت بندی هم نداشت... و اونقدری دور از انتظار بودن که برنامه ریزی براشون هم بیهوده به نظر می رسید... چقدر ناامید کننده... بعد می گید دنیا قشنگه و رنگیه و زیباست! وقتی این همه آرزوی دست نیافتنی داریم و تو باتلاق دست و پا می زنیم... کجاش رنگی و قشنگه؟

CM [ ۱۰ ] // Nobody - // پنجشنبه ۱۴ آذر ۹۸

پسری که زنده ماند

دلم برای کتاب هایی که تمامشان می کنم تنگ می شود. برای حال و هوایشان و برای دیدن اسم نقش اصلی که توی هر صفحه تقریبا ده بار تکرار شده. انگار بعد از هر کتابی که می خوانم یک تکه از وجودم را لابه لای جملاتش جا می گذارم. اشک هایی که برای مرگ کسانی که هرگز وجود نداشته اند ریخته ام و فریادهایی که برای اتفاقاتی که هرگز نیفتاده اند کشیدم، حرص هایی که برای تخیلات یک انسان می خوردم و فحش هایی که به شخصیت منفی داستان می دادم، لحظه هایی که بلند بلند می خندیدم و لحظه هایی که با دهانی که از تعجب باز مانده خیره به یک گوشه می ماندم و آن قسمت از داستان را برای هرکسی که اطرافم بود تعریف می کردم و انتظار داشتم که آن ها هم مانند من تعجب کنند و فریاد کوتاهی بکشند!...کتاب هایی که می خوانم، قطور یا کم قطر، با جلد کاهی یا با جلد نو، طنز یا تراژدی، ادبی یا عامیانه، گران یا ارزان، معروف یا گمنام، تازه یا قدیمی... تک تک شان قسمتی از من می شوند و وقتی ناامیدانه خواندن صفحه آخر را تمام می کنم از عمق وجود دلتنگشان می شوم. و هنگامی که کتاب بعدی را شروع می کنم -که معمولا بلافاصله بعد از قبلی خواهد بود، مگر اینکه قبلی آنقدر فوق العاده باشد که بخواهم حالا حالاها توی ذهنم بماند و داستان جدید باعث نشود که قبلی را فراموش کنم.- تک تک شخصیت ها و اتفاقات و حال و هوای داستان را با آن قبلی مقایسه می کنم و اگر چه منتقد نیستم و تابحال یک خلاصه ی درست و حسابی هم ننوشتم اما ساعت ها می نشینم با خودم فکر می کنم و داستان قبلی و جدید را مقایسه می کنم و مقایسه می کنم و مقایسه می کنم... همه ی کتاب ها تقریبا اینگونه بودند. همه ی کتاب ها کمی بعد از خواندنشان -که کلی هم برای پایانشان عزاداری کردم- یکی دیگر پیدا شده که بی رحمانه جایش را بگیرد. بعضی ها چندین سال توی رتبه ی اول فهرستم می مانند، بعضی ها چند ماه، بعضی ها هم به چند روز نرسیده یکی دیگر می خواندم که هزاران برابر از قبلی بهتر بود! تنها کتابی که سال ها از خواندنش می گذرد و هنوز هم به جرئت می توانم بگویم کتابی به پایش نرسیده، هری پاتر است. همان مجموعه ای که خیلی ها از آن نفرت دارند و خیال می کنند برای خواندنش -یا دیدن فیلمش- زیادی بزرگ اند و دیگر داستان های «جادو و جادوگر و این جور مزخرفات» برایشان زیادی افت دارد! خب... خوش به حالشان که انقدر بزرگ شده اند. ما که هنوز توی 11 سالگی مانده ایم و هنوز هم احمقانه منتظر رسیدن نامه ی هاگوارتز هستیم! و این آرزو اکنون که دوباره -و برای بار دهم- خواندمش خیلی بیشتر به چشم می زند! (آهنگ وب هم دلیل محکمی است که من دوباره به هری پاتر روی آوردم...)البته امسال کلی کتاب خواندم که همه شان خیلی خیلی قشنگ بودند... بیایید امیدوار باشیم بتوانند رتبه ی خود را تا سال آینده حفظ کنند... البته بعید می دانم! یک مجموعه فوق العاده تر از همه شان الان توی کتابخانه ام برق می زند :) اگر توانست رکورد هری پاتر را بشکند می روم سراغ تایپ کردنش و برای دانلود می گذارمش همینجا :)

CM [ ۶ ] // Nobody - // سه شنبه ۱۲ آذر ۹۸

نتیجه جنگ هر چه باشد، می پذیرم.

ابر تنهایی که غمگین اما استوار توی آسمان ایستاده بود، ستاره های روی زمین، که از پشت درخت های کاج محتاطانه لبخند می زدند، خداحافظی خورشید و بغض غمگینش، رنگ خاکستری که آرام آرام بر روشنایی روز حمله ور می شد و ماه کوچک آن بالا که زل زده بود به ماشین ها و سرنشینانی که تنها دلشان برای خودشان می سوخت و اگر خودشان زندگی آرام و شادی داشتند دیگر ذره ای اهمیت نداشت که شاید با کارشان زندگی دیگری را خراب کنند... انگشت اشاره شان را گرفته بودند به سوی دیگری و هر کدام، آن یکی را مقصر می دانستند... زل می زدند به دیگران و با قیافه های اسب مانندشان توی زندگی این و آن سرک می کشیدند...چه کسی گفته که یک ابر تنها نمی تواند باعث یک سیل باشد؟ چه کسی گفته که خشم و غلیان احساسات یک ابر نمی تواند زندگی خیلی ها را ویران کند؟ یک نفره هم می شود جنگید... یک نفره هم می شود مقاومت کرد...

CM [ ۷ ] // Nobody - // جمعه ۸ آذر ۹۸