کم کم پاییز هم دارد بار و بندیلش را جمع می کند برود و تا سال دیگر هم پیدایش نشود. برگ های آتشینی که قرض داده بود به درخت ها را پس می گیرد و مثل هر سال بابت خرد شدن نصف بیشتر آن ها خشمگین شده و با سردی، جای خود را با ملکه ی برفی عوض می کند. پاییز عزیزم! ما از آن ها نیستیم که با تو خاطره داشته باشیم یا برویم بیرون پیاده روی و از صدای چیلیک چیلیک سلفی گرفتن هایت لذت ببریم. و بگذار اشاره کنم که اصلا دلم برای روزهای بارانی ات که تک تک شان حسابی نحس بودند و نصفشان هم باعث می شدند نصفه نیمه سرما بخورم تنگ نمی شود. اصلا همان بهتر که می روی و دیگر پیدایت نمی شود. خواهشا هر چه زودتر این عشوه های آخرت را هم بیا و خلاصمان کن! خسته شدم بس که هر هفته باید درباره یکی از اتفاقات مزخرف دوران حکم رانی تو، سه بند بنویسم! زودتر برو... بلکه این معلم ادبیات، برای یک بار هم که شده، موضوعش را تغییر دهد!