ابر تنهایی که غمگین اما استوار توی آسمان ایستاده بود، ستاره های روی زمین، که از پشت درخت های کاج محتاطانه لبخند می زدند، خداحافظی خورشید و بغض غمگینش، رنگ خاکستری که آرام آرام بر روشنایی روز حمله ور می شد و ماه کوچک آن بالا که زل زده بود به ماشین ها و سرنشینانی که تنها دلشان برای خودشان می سوخت و اگر خودشان زندگی آرام و شادی داشتند دیگر ذره ای اهمیت نداشت که شاید با کارشان زندگی دیگری را خراب کنند... انگشت اشاره شان را گرفته بودند به سوی دیگری و هر کدام، آن یکی را مقصر می دانستند... زل می زدند به دیگران و با قیافه های اسب مانندشان توی زندگی این و آن سرک می کشیدند...چه کسی گفته که یک ابر تنها نمی تواند باعث یک سیل باشد؟ چه کسی گفته که خشم و غلیان احساسات یک ابر نمی تواند زندگی خیلی ها را ویران کند؟ یک نفره هم می شود جنگید... یک نفره هم می شود مقاومت کرد...