Magic Spirit

یکی از خوشبختی های زندگی

یکی از خوشبختی های زندگی میتواند یک گربه ی زشتِ لاغرِ بد رنگِ بد صدا باشد. که هر روز موقع برگشتن از مدرسه دم در خانه نشسته و منتظر است که از غذای گربه ی همیشه نگه داشته شده در جیبت به او بدهی! از خوشبختی های زندگی میتواند داشتن یک گربه ی خانگی باشد که موقع دیدن غذا دادن به گربه ی ذکر شده در بالا، گازت بگیرد و با سر و صدا آن گربه را از تو دور کند...نمیتوانم دوستش نداشته باشم وقتی حسودی میکند. نمیتوانم.

CM [ ۷ ] // Nobody - // شنبه ۱۳ مهر ۹۸

کتاب خواندن در بالکن بدون او؟

از بالکن اتاقم میشود خانه ی رو به رویی را دید. شب هنگام وقتی که پرده را کنار میزنم و روی صندلی می نشینم، گربه ی سیاه خانه ی رو به رویی را می بینم که کنار پنجره لم داده و هر وقت مرا میبیند بلند بلند میو می کند. روی صندلی می نشینم و کتاب میخوانم و دخترکشان را میبینم که به من خیره میشود. مدرسه نمیرود. نمیتواند راه برود. نمیتواند دستش را تکان بدهد یا هیچ کار دیگری انجام دهد. صورت گردی دارد و نمی گذارد هیچوقت چتری هایش بلند شود. روی صندلی کنار پنجره می نشیند و گربه سیاهش کنارش لم می دهد. آخر هفته بچه های هم سن و سال خودش را میبیند که می دوند و میخندند. خواهرش ژیمناستیک میرود و هر وقت از کلاس بازمیگردد، حرکات تازه ای که یاد گرفته را به او نشان میدهد. نه خانواده اش را میشناسم و نه خودش را. اسم کوچکش را هم نمیدانم حتی. اما مگر اهمیتی دارد؟ اکثر اوقات، وقتی روی صندلی توی بالکن می نشینم، او را می بینم که با همان چشمان مشکی و موهای چتری و بلندش روی صندلی اش نشسته و به من خیره شده. به کتاب خواندنم نگاه میکند و با چشمانش تا هنگام رفتن بدرقه ام میکند. تابحال جز خیره شدن به یکدیگر کاری انجام ندادیم اما بی اختیار، هر بار که میخواستم پرده را کنار بزنم منتظر دیدنش بودم. در طول روز منتظر بودم که کارهایم را انجام دهم و ساعت ها بشینم آنجا و با احساس سنگینی نگاهش، کتاب بخوانم. مدت ها بود که دیگر فقط بخاطر کتاب خواندن آنجا نمیرفتم. امروز هم منتظر بودم. منتظر دیدن چشمان سیاه و چتری های مرتبش بودم. منتظر دیدن گربه ی سیاهش بودم که کنارش لم داده بود. منتظر دیدن نگاه خیره و نافذش بودم. منتظر دیدن لبخند مادرش بودم هنگامی که به دخترش سر میزد و چشمش به من می افتاد. منتظر دیدن خواهرش بودم که حرکات جدیدش را اجرا میکرد. منتظر بودم. اما جای او، خانواده ی پنج نفره ی شادی را دیدم که با سر و صدا وسایلشان را می چیدند. بعد از دقایقی که بهشان خیره شده بودم، پرده را کشیدند.گمان نمیکنم دیگر در بالکن کتاب بخوانم...

CM [ ۶ ] // Nobody - // پنجشنبه ۱۱ مهر ۹۸

دوستانه، صادقانه و یواشکی

دختری که در نظر دیگران بددهن، بی احساس و خودخواه شناخته می شود فرشته است. شاید هم دختریست که از میان گلی متولد شده. شاید هم مانند اسمش، دوران کودکی اش را در آسمان می گذارنده و آنقدر مهربان بوده که بخاطر ما اینجاست. نمیدانم. تنها چیزی که اطمینان دارم این است که گول ظاهرش را نباید بخورید. اگر کمی نزدیکش شوید، اگر کمی متفاوت تر از بقیه احساساتش را لمس کنید، اگر دوستش داشته باشید، اگر درکش کنید، می فهمید که او پروانه ای شکننده میان پیله ای است که خودش دورش پیچیده. پیله ای به مانند آهن که هیچکس و هیچ چیز نمی تواند درونش نفوذ کند. دوستش دارم. دوستانه، صادقانه و از شما چه پنهان، کمی یواشکی...

CM [ ۷ ] // Nobody - // دوشنبه ۸ مهر ۹۸

پری ها هم دل دارند به هرحال

کنار پنجره ی کلاسمان پری مهربانی زندگی می کند. هر زنگ که از پنجره به بیرون نگاه می کنم او را می بینم که پیراهن سرهمی صورتی زیبایی پوشیده و لای موهایش گل های رنگارنگی گذاشته. پروانه ها دورش را گرفته اند و زیر لبی تحسینش می کنند. می چرخد و می رقصد و می خندد و برایش مهم نیست که کسی نمی بیندش، برایش مهم نیست که کسی باورش ندارد. می خندد و گاهی از پشت نرده های باریک پنجره برایم دست تکان می دهد. لبخندی به رویم می زند و می خندد. گمان می کنم اگر کمی نزدیک بروم می تواند دست نوازشی بر سرم بکشد تا تمام اشک های جمع شده پشت پلک هایم، تمام غم های انباشته شده درون قلبم، تمام حرف های نگفته زیر زبانم، همه و همه، از یادم بروند. به رویش لبخند می زنم و همینطور خیره خیره نگاهش می کنم. دیگران در نظرم محو می شوند و تنها چیزی که می بینم اوست، که روی شاخه های نازک درخت سر به فلک کشیده ی کنار پنجره مان سرسره بازی می کند. می بینمش که گنجشک ها را بغل می کند و با مهربانی جوابشان را می دهد. می بینمش که بر برگ های درخت بوسه می زند. می بینمش که می خندد و می خندد و پیراهن صورتی زیبایش موج برمی دارد. خیره خیره نگاهش می کنم و به شیرین کاری هایش می خندم. شاید او هم تنهاست. شاید او هم کسی را می خواهد که برایش اهمیت قائل شود. شاید او هم از کمک کردن به دیگران خسته شده است. شاید او هم دنبال یک دوست است. پری ها هم دل دارند به هرحال...!

CM [ ۳ ] // Nobody - // دوشنبه ۸ مهر ۹۸

اگه

اگه یه گوی داشتید که باهاش میتونستید 10 سال آیندتون رو ببینید، دوست داشتید چه تصویری رو توش می دیدید؟

CM [ ۱۱ ] // Nobody - // شنبه ۶ مهر ۹۸

باید نگه شان داشت.

بعضی ها هم هستند که تماما انرژی مثبت اند. وقتی نگاهشان میکنی، وقتی صدایشان را میشنوی، وقتی با آن ها هم صحبت میشوی، وقتی عطرشان را استشمام میکنی، وقتی لبخند میزنند و حتی وقتی شوخی میکنند. لبخند رو لبت می نشانند حتی وقتی که خاطراتشان را یادآوری میکنی یا حتی وقتی اسمشان را می شنوی. کسانی مثل آن غریبه ای که آن روز کنارم نشسته بود، مثل مربی جدید باشگاهم، مثل خواهرم، مثل سما همکلاسی جدید فوق العاده ام، مثل معلم عربی، مثل نیکولای آبی، مثل خانم «ش»...بعضی ها هم هستند که تماما انرژی مثبت اند. با حرف های بی نظیرشان، با هیجانی که انگار تمامی ندارد، با علاقه و دلسوزی ای که انگار برای همه و همه است، با لبخندهای رنگارنگشان، با تشویق کردنشان.بعضی ها هم هستند که تماما انرژی مثبت اند. بعضی ها مانند گلی میان کویر اند. بعضی ها مانند دکتری میان یک عالمه بیمار اند. بعضی ها مانند نوری در تاریکی اند. بعضی ها مانند طلوع خورشید میان یک روز ابری اند. بعضی ها مانند یک درخت بید قد کشیده میان یک عالمه نهال اند. بعضی ها مانند درخت کاج میان زمستان طوفانی اند. بعضی ها مانند گل جوانه زده روی کاکتوس میان یک عالمه خار اند. بعضی ها مانند فرشته ای میان میلیون ها انسان اند. بعضی ها مانند الماسی میان سنگ های بدلی اند. بعضی ها مانند... اصلا چرا باید اینطور بگوییم؟ بعضی ها مانند خودشان اند. ناب و خاص. دست نیافتنی و تک. بی نظیر و فوق العاده. بعضی ها خودشان اند و خودشان می مانند. این ها را باید قاب کرد. خودشان را، لبخندشان را، خنده شان را، حرف هایشان را. باید قابشان کرد و نگه شان داشت. در لایه لایه های عمیق قلب. باید قابشان کرد و نگه داشت. تا ابد.

CM [ ۷ ] // Nobody - // چهارشنبه ۳ مهر ۹۸

آرزو داشتن که جرم نیست!

اگر میتوانستیم قدرتی داشته باشیم، و اگر برای قدرتمان حق انتخاب داشتیم، میخواستم توان این را داشته باشم که حرف هایم همه را قانع کنند. حرف های بریده بریده و خسته کننده ی من! قانعشان کند. آن معاون که اهمیت نمیداد و انتظار داشت به حرف هایش گوش کنیم، آن دخترک احمق که تهمت میزد و به هیچ صراطی مستقیم نبود، آن همکلاسی که همه را مسخره میکرد و وقتی فریاد میزدند «خفه شو» فقط می خندید، آن فروشنده که زیر قولش زده بود، آن غریبه، آن کتاب فروش، آن هم مدرسه ای، آن...گاهی گمان میکنم تنها آرزویم همین است. همین که بتوانم همه را قانع کنم. قانعشان کنم کلاس بندی ها را تغییر دهند. قانعشان کنم که وبلاگ نویسی «از مد افتاده» نیست. قانعشان کنم که انیمه برای کودکان نیست. قانعشان کنم که کتاب خوان ها دیوانه و منزوی نیستند. قانعشان کنم که الزاما همه عاشق چشم و ابروی آن ها نیستند و اینها فقط توهمات بیش از حد است. قانعشان کنم کسانی که گربه نگه می دارند کثیف و نجس نیستند. قانعشان کنم که آن ها هر طور که هستند زیبایند نه نسخه ی کپی شده ای از دیگران. قانعشان کنم که قدرت کلمات از هر چیز دیگری قوی تر است و با گفتن چیزهای کوچکِ احمقانه می توانند خیلی ها را ناامید کنند. قانعشان کنم. قانعشان کنم که انقدر احمق و ظاهر بین نباشند. قانعشان کنم که آن دخترِ تازه وارد که ظاهرش زیبا نیست یا مشکلی دارد به اندازه همان دختری که موهایش را پسرانه زده و کارش خودشیرینی است ارزش دارد. قانعشان کنم که بین شاگردهایشان فرق نگذارند. قانعشان کنم که کسی را مجبور به کاری نکنند. قانعشان کنم که آدم باشند و مانند آدم رفتار کنند.شاید کمی خودخواهانه به نظر بیاید اما... من میدانم و مطمئنا همه ی شما هم میدانید که این ها تنها رویاهایی هستند که تا ابد در ذهنمان پرورش می یابند و هیچوقت فرصتی برای محقق کردنشان به وجود نمی آید...من میدانم و شما هم میدانید. ولی آرزو داشتن که جرم نیست!

CM [ ۴ ] // Nobody - // چهارشنبه ۳ مهر ۹۸

خوش آمدی

پس از شش ماه، دوباره موسیقی قدم هایمان خش خش برگ هاست. پاییز عزیزم، خوش آمدی.

CM [ ۱۱ ] // Nobody - // يكشنبه ۳۱ شهریور ۹۸

تکیه بدم و بخوانم و بخوانم...

گاهی دلم میخواهد بیخیال تمام دنیا، بیخیال از اینکه نمیتوانم تنهایی مسافرت برم، بیخیال از اینکه نمیتوانم تا هر ساعتی که دلم میخواهد بیرون باشم، بیخیال از اینکه اینجا ایران است و نمیتوانی با شلوارک بیرون بروی، بیخیال از اینکه جایی را نمیشناسم که بروم، قبل از طلوع خورشید تاپ و شلوارکی بپوشم، بزرگ ترین کوله ی جهان را بردارم و تمام کتاب های دنیا را بچپانم تویش. از چپ چپ نگاه کردن های بعضی ها و نگاه متعجب بعضی دیگر با لبخندی بگذرم (بلاخره قبل از طلوع آفتاب هم در خیابان ها افرادی هستند دیگر!!!)، قدم هایم را بردارم و بگردم دنبال مکانی که خودم هم نمیدانم چیست! برای اولین بار هندزفریم روی میز اتاقم مانده و تنها صدای که میشنوم صدای ترانه خواندن بلبل ها، صدای بال بال زدن آن پرنده ای که در آسمان اوج گرفته و نمیتوانم ببینم چیست، صدای خروپف مردی از پنجره ی باز خانه ای که از کنارش عبور میکنم، آهنگ ملایم مخصوص ورزش که از پشت در خانه ای به گوش میرسد، و... و خلاصه هرچیزی جز آن آهنگ هایی که هر روز و همیشه میشنوم!!! گاهی دلم میخواهد همینطور که از صدای طبیعت و خنکی سحر روی پوستم لذت میبرم، هیچ چیز دلهره آوری در ذهنم نیست، صبورانه قدم های کوتاه برمیدارم و بزرگ ترین لبخند عمرم را زده ام، برسم به یک مکان بِکر و دوست داشتنی. بیخیال اینکه تهران آنقدر بزرگ است که صد روز هم بی وقفه راه بروی نمیتوانی از شرش خلاص شوی! اصلا بیایید خیال کنیم جادوگری هستم و هنگام سحر هر کاری دلم بخواهد میتوانم انجام بدم و جادوگرها را که نمیتوانی با منطق بسنجی، میتوانی؟دلم میخواهد همینطور که خورشید آرام آرام بالا میاید، به یک درخت کوچک و لرزان تکیه بدهم. بیخیال اینکه ممکن است درخت بشکند یا کسی من را ببیند! دلم میخواهد همینطور که آرام آرام صبح میشود، همینطور که کارمندها سرکار میروند، همینطور که مغازه دار ها کرکره شان را بالا میکشند، همینطور که خواهرم لباس میپوشد و برای دانشگاه حاضر میشود، همینطور که مادرم صبحانه آماده میکند و پله ها را بالا می آید تا صدایم کند و کمی غر بزند که دیرم میشود، همینطور که برادرم لپ تاپش را جمع میکند و با شوخی های همیشگیش خانه را ترک میکند، همینطور که مردم درگیر روزمرگی هایشان هستند، تکیه بدهم به آن درخت شکننده، پایم را بندازم روی پایم، بزرگ ترین لبخندم را بزنم، کتاب هایم را دانه دانه بردارم و بخوانم. بدون نگرانی از اینکه فلان کس با فلان جمله اش ناامیدم کرد، یا اینکه فلان دوستم با فلان کس بهم زده است، یا اینکه چرا هنوز نمیتوانم پشتک واروی بی نقصی بزنم درصورتی که برای مسابقه ی بعدی امتیاز بالایی دارد، یا اینکه چرا فلانی از زمین تا آسمان تغییر کرده... بیخیال تمام آن مسائل کوچکِ رو اعصاب. خورشید طلوع کند و غروب کند و مردم به روزمرگی هایشان برسند و من تکیه بدهم و بخوانم و بخوانم...

CM [ ۶ ] // Nobody - // چهارشنبه ۲۷ شهریور ۹۸

خوشبختی های کوچک زندگی

از خوشبختی های کوچک زندگی میتواند یک دوست مجازی باشد. یک دوست مجازی که اختلاف سنی تان از یک دهه هم بیشتر است. اما این که مهم نیست! هست؟ تا وقتی که برای خواندن ایمیل تازه اش هر پنج دقیقه ایمیلت را چک میکنی و هر بار هم از دیدن نامه ی بلند و درازش ذوق میکنی و با هیجان تک تک جمله هایش را میخوانی و هرجمله را چندین بار حتی! تا وقتی که میتوانی تک تک رازهای کوچک و بزرگت را به او بگویی و خیالت تخت باشد که قضاوت نخواهی شد. تا وقتی که هم شماره اش را داری و هم اینستاگرامش را ولی هر دویتان طی یک قرارداد نانوشته چسبیدید به آن ایمیل کوفتی...

از خوشبختی های کوچک زندگی میتواند یک دوست مجازی باشد. که برحسب اتفاق نویسنده هم هست. از خوشبختی های کوچک زندگی میتواند یک دوست مجازی باشد، که چند ماه پیش که روزانه وبلاگش را دنبال میکردی هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت حتی در هیچکدام از رویاهات نمیتوانستی تصور کنی که روزی تا این اندازه صمیمی شوید. در هیچکدام از رویاهایت نمیتوانستی تصور کنی که او به اندازه تمام انسان های روی زمین می ارزد.

از خوشبختی های کوچک زندگی میتواند یک دوست مجازی باشد. که برحسب اتفاق هم ماهی هستید، علایقتان یکی است، و همیشه ی همیشه هر وقت که به او نیاز داری آنجاست. و واقعا مهم نیست که اختلاف سنی مان از یک دهه هم بیشتر است. مهم است؟

// Nobody - // دوشنبه ۲۵ شهریور ۹۸