یه روزی، عزیزدلم، حالمون خوب می‌شه. یه روزی، می‌‌تونیم از پله‌های اون ساختمون بالا بریم و خسته نشیم. بشینیم روی پشت‌بوم و پاهامون رو تکون بدیم. شیرکاکائوی پاکتی با های‌بای بخوریم و نترسیم از مواد نگهدارنده‌شون. بذاریم کله‌های کچل‌مون باد بخورن و نترسیم که نکنه سرما بزنه و تب کنیم. اون زمان، عزیزدلم، می‌تونیم هرجا که خواستیم بریم. برنامه‌هامون رو عقب نمی‌ندازیم چون فردا آزمایش خون داریم. روزهامون رو طبق تاریخ بستری بعدی نمی‌شماریم. اون روز، دیگه برای خانواده‌مون یه بار اضافه نیستیم. برمی‌گردیم به عادت قدیمی دوازده ساعت کتاب خوندن و برامون سردرد نمی‌آره. اون زمان، موضوع‌های دیگه‌ای داریم که توی وبلاگ‌مون درباره‌ش بنویسیم. می‌دونیم که خواننده‌ها خسته می‌شن، اگه مدام از مریضی و بیمارستان بشنون. ولی چیزهای زیبا تموم شده. هنوز هم گاهی جرقه می‌زنن، ولی نه مثل اوایل. حالا میزان داروها توی خون‌مون انقدر زیاده که داره به روحیه‌مون صدمه می‌زنه.

ولی ما می‌جنگیم، عزیزدلم. می‌جنگیم تا به اون روز برسیم. که دوباره بدوییم. تمام سالن رو نیم‌پشتک بزنیم. ما با همین چندتا گلبول‌ سفید باقی‌مونده‌ی خسته و نیمه‌جون‌مون می‌جنگیم. سلول‌های سرطانی رو بغل می‌کنیم. اون‌ها که تقصیری ندارن. ما می‌جنگیم، تا بتونیم دوباره روی پاهای خودمون راه بریم. چون درسته که به‌جای جنگجو بودن، فقط می‌خواییم سالم باشیم؛ اما حالا که گلبول‌های سفید دارن می‌جنگن، حالا که اون تو یه میدون جنگ حسابیه، فرمانده‌‌ها مرده‌ن و انگار اوضاع خرابه، ما هم چاره‌ای نداریم. 

پس بیا از این جنگ لذت ببریم. با خوراکی. با کسایی که دوست‌شون داریم. با همون جرقه‌های کوچیکی که گاهی پیداشون می‌شه. با نوشتن از این روزها و امید داشتن که خواننده‌ها خسته نمی‌شن. با خوندن بلاگرهای محبوب‌مون.

یه روزی، دوباره سُر می‌خوریم توی جامعه. یه روزی، عزیزدلم، حال‌مون خوب می‌شه.