تا حالا دقت کرده اید که با شنیدن بعضی از اسم ها یک چهره ی مشخص توی ذهنتان ایجاد می شود؟ یا با اولین نفری که با آن نام دیدید یا مهم ترین شخصی که با آن نام توی زندگی تان بوده. زیباترین هایشان هم توی ذهنتان می مانند معمولا. مثلا برای من، سوزان، یکی از همان نام هاست. خیال می کنم کسانی که اسمشان سوزان است، حتما باید موهای بور دم اسبی شده داشته باشند! با چشم های سبز و هیکلی متناسب. خیال می کنم خیلی مهربانند و همیشه به همه کمک می کنند. یا مثلا برای اسم شیرین، خیال می کنم حتما باید کسی باشد با لبخندی خاص و چشمانی که همیشه برق می زند. که اتفاقا یک فرهادی هم توی زندگی اش است! یا مثلا اسم مهتاب را که می شنوم بی بروبرگرد یاد اولین دوستم می افتم که برحسب اتفاق اسمش مهتاب بود! و باور کنید وقتی چهره شان را می بینم و می فهمم که او نیستند واقعا و واقعا جا می خورم. انگار که مهتاب ها فقط باید او باشند و تمام! یا مثلا، سال اول راهنمایی کسی را توی کلاسمان داشتیم که کمی، کمتر از بقیه باهوش بود و رفتارهایش هم با بقیه فرق داشت. توی تصادف پدر و مادرش را از دست داده بود و از 9 سالگی این بیماری را داشت. نامش فرانک بود. حالا هرکسی را می بینم که نامش فرانک است ناخودآگاه یاد او می افتم و آرزو می کنم هرجا که هست موفق باشد.