Magic Spirit

۲۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

واقعی.

آن چه نیاز دارم قاصدکی در بهار است. رنگ زرد روشنی که در عوض نابودی به معنای تولد دوباره است. نوید این که زندگی می تواند ادامه داشته باشد. مهم نیست لطمه هایی که دیده ایم چقدر شدید بوده است، این که دوباره اوضاع می تواند رو به راه شود. و فقط پیتا می تواند همه ی این ها را به من بدهد. بنابراین وقتی زمزمه می کند: «تو دوست ام داری. واقعی یا غیرواقعی؟» می گویم: «واقعی.»

CM [ ۸ ] // Nobody - // شنبه ۱۷ اسفند ۹۸

می دونستید چقدر گوگولیمو دوست دارم؟

قبل از هرچیزی بذار تشکر کنم ازت. بخاطر نوشتن یه همچین متن طولانی و قشنگی که تک تک جمله هاش پر از حس خوب بودن و من هر کدومشونو چند بار خوندم تا توی ذهنم بمونن و حسشون کنم قشنگ. احساسی که پشت کلماتت بودن رو من تو هیچ چیز دیگه ای احساس نکردم. نه توی گرمای آغوش اونایی ک دوستشون دارم، نه توی لبخند دیگران، نه توی حرفای احساسیشون، نه هیچ وقت دیگه. من قلبم فشرده شد با خوندن جملاتت و این احساسیه که برای اولین بار از توضیحش عاجزم و فقط می تونم بگم احساس زیبایی بود... من نمی دونم خوشحال باشم از اینکه تو حتی پشت صفحه ی کامپیوترت می تونی احساساتمو درک کنی یا ناراحت باشم چون اگه یه وقت بخوام یه چیزیو پنهان کنم عملا هیچ غلطی نمیتونم بکنم :))... من خوشحالم از اینکه تونستم کاری بکنم که کسی به رنگای توی زندگی اعتقاد پیدا کنه و حتی اگر حالش بده بخاطر شادیای کوچیک زندگیش بخنده. من خوشحالم و خوشحالم و این بهترین چیزی بود که یکی می تونست بهم بده و این بهترین خبری بود که من تو این مدت شنیده بودم و نمی دونی، نمی دونی، نمی دونی، با این حرفات باعث شدی دلم بخواد قوی تر ادامه بدم و دربارش بنویسم و به همه بگم چقدر خوبه وقتی یکی رو کنارتون دارید که دوستتون داره و دوستش دارید و اون براتون متنای طولانی مینویسه و شما دیگه نمی دونید چی باید بگید در جوابش :)) و من این احساسو دوست دارم و من دوست دارم این متنو زودتر بنویسم :))

و در آخر اینکه. من افتخار میکنم به فرشته بودنم. افتخار میکنم به اینکه تونستم کمکت کنم. افتخار میکنم به محبتی که تو صادقانه و از اعماق قلبت بهم دادی. افتخار میکنم بخاطر اینکه چنین متنی نوشتی برام. افتخار میکنم و افتخار میکنم و افتخار میکنم و خوشحالم و این اون احساسیه که قرار نیست هیچوقت فراموشم بشه و احساسیه که قرارعه از این به بعد مواقع سختی بهم امیدواری بده و احساسیه که از همین لحظه رفته جزو اون لیستی که بخاطرشون باید به زندگی ادامه بدم. و... ممنونم بخاطرش.

CM [ ۷ ] // Nobody - // پنجشنبه ۱۵ اسفند ۹۸

حتی اگه انگیزه نداری، بجنگ

تاریکی همه جا نفوذی دارد و من پناه بردم به زیر پتویم و تند تند نفس می کشم و غلت می خورم و به سکوت گوش می دهم. مگر من همانی نبودم که می گفتم باید مرد میدان باشم؟ مگر من همانی نبودم که با تصمیمشان موافقت کردم؟ مگر من همانی نبودم که اعتقاد داشتم می شود پیروز شد حتی اگر دست نیافتنی باشد؟ سرم را میان دست هایم می گیرم و به کلمات قلمبه سلمبه ای می اندیشم که می خواست از این به بعد توی متن هایم ازشان استفاده کنم. به حال خوبی فکر می کنم که قبل از خواندن پیامش داشتم. حس شادی و رضایتی که ناشی از پیروزی کتنیس بود و گمان می بردم به خاطر وجود این حس، امشب خواب راحتی خواهم داشت و چه بیهوده برنامه هایی که با ذوق چیده بودم همه شان تنها بخاطر یک پیام احمقانه خراب شدند.

از طرفی نمی خواهم پاپس بکشم و از طرفی، رقبایم را می شناسم. آن ها خیلی توی کارشان موفقند و مطمئنم افراد دیگری هم هستند که حتی از آن ها هم بهتر باشند. و از طرف دیگر می دانم که حتی اگر پیروز میدان نباشم، حساسیت زدایی می شود و بعدها کارم آسان تر خواهد بود... اما مشکل اینجاست که انگیزه ای ندارم. برای چه چیزی می خواهم بجنگم؟ برای چه کسی می خواهم ساعت ها وقت بگذارم، به شانس لعنتی ام فکر کنم و بدون مربی تمرین ها را انجام دهم؟ چه قولی به چه کسی دادم تا مجبور باشم برنده شوم؟

دست چپم می پرد و من از جایم بلند می شوم، چون می دانم اگر به پریدنش اهمیت ندهم تبدیل به لرزه می شود و من می ترسم. مسابقات عطش را از روی میز برمی دارم تا ادامه ی ماجرای کتنیس را دنبال کنم تا شاید دوباره پیروز شود و حس شادی گران بهایی که به راحتی از دستش دادم دوباره بازگردد، اما بلافاصله متوجه می شوم که نمی توانم تمرکز کنم و اعصابم خورد می شود. مگر من همانی نبودم که داشتم رویای پیروزی را در ذهنم تجسم می کردم؟ پس چرا حالا دیگر آن رویا یادم نمی آید؟ گوشی ام را برمی دارم و مرحله ی نود و یکم بازی ام را شروع می کنم. باید حواسم را جمع کنم وگرنه می بازم و خسارت جبران ناپذیری اتفاق می افتد. حواسم را جمع می کنم و برنده می شوم. خیره می شوم به صفحه ی گوشی و بلند بلند می گویم: 《بجنگ. بجنگ. حتی اگه دستت بپره، بجنگ. حتی اگه هیشکی جدی نگرفت حرفاتو، بجنگ. حتی اگه گفتن خدا شفات بده، بجنگ. حتی اگه معلم ادبیات هم ناامید شد ازت، بجنگ. حتی اگه رقیبات چندین ساله تو این کارن و قبلا کلی پیروزی داشتن و عملا یه کهنه کار به حساب می آن، بجنگ. حتی اگه مجبور شدی بعدش بری زیر پتوت، بجنگ. حتی اگه خیلی خجالت آور باشه درنظرت، بجنگ. حتی اگه هیشکی کنارت نبود، تو خودتو داری و خودتو و با اینکه به خودت اعتماد نداری اما برات مهمه و هواشو داری و نمی ذاری صدمه ببینه خیلی، پس بجنگ. بذار طعم خوشحالیه واقعی رو احساس کنی و قیافه های حیرت زدشونو ببینی موقع پیروزی، بجنگ. بذار بدونن مشکلات نمی تونن مانعت بشن حتی اگه باعث می شن اونقدر خجالت زده شی که بخوای بمیری، بجنگ.》اشک هایی که همین حالا هم با سرعت راهشان را روی صورتم پیدا کرده اند، کنار می زنم. هق هق لعنتی ام را خفه می کنم و از اینکه هنوز می توانم خودم، خودم را آرام کنم خرسند شده؛ پتو را دوباره روی سرم می کشم و قول می دهم که فردا می جنگم.

CM [ ۵ ] // Nobody - // چهارشنبه ۱۴ اسفند ۹۸

همیشه تایید می‌کنم حرف‌هاش رو خب.

گفت: کوه ها خراب می شن و طوفان می آد و زلزله می شه و دنیا خراب می شه و همه می میرن و ما دوتا همینطوری چایی و باقلوا می خوریم و من می گم چقدر چایی داغه و تو تایید می کنی.

CM [ ۴ ] // Nobody - // دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸

می‌خوام برم جایی که کسی نشناسه منو.

می خوام برم جایی که کسی نشناسه منو. می خوام برم جایی که اولین چیزی که ازم می پرسن اسمم باشه. می خوام برم جایی که پر از آدمای تازه باشه و من بعد از آشنا شدن باهاشون ذوق زده شم و شبا به این فکر کنم که یه روزی شاید بتونیم بهترین ها برای همدیگه باشیم. من می خوام برم جایی که آدمایی که می شناسمشون اونجا نیستن و من دیگه لازم نیست کل شب بی خوابی بکشم و بهشون فکر کنم و فکر کنم و آخرش به این نتیجه برسم که جایی که هستم رو دوست ندارم. من می خوام برم جایی که اولین چیزی که ازم می پرسن اسمم باشه و من خوشحال باشم از اینکه این شانسو دارم دوباره، تا دورمو پر از آدمایی کنم که ممکنه چند ماه دیگه یا چند سال دیگه، بشیم بهترین همدم برای همدیگه.

من می خوام فرار کنم از اینجا. برم جایی که همه غریبه باشن. برم جایی که با هیچ جاش خاطره ندارم. می خوام برم پیش کسایی که نمی شناسمشون و بغلشون کنم. من می خوام برم جایی که هیچکس منو نمی شناسه. نمی دونن ترسام چیان، نمی دونن چه حرف هایی برای گفتن دارم، نمی دونن چطوری واکنش نشون می دم در برابر حرفاشون، نمی دونن چند سالمه، نمی دونن علایقم چیه، نمی دونن گربه دارم. می خوام برم پیش کسایی که منو نمی شناسن و به خودم یه شانس دوباره بدم. می خوام دوستشون داشته باشم صادقانه و نمی دونم چطوری، اما از همین حالا می دونم که ناامیدم نمی کنن. آدمایی که منو نمی شناسن خیلی فوق العادن. می دونم. اینو مطمئنم.

می خوام برم پیششون و خاطرات الانمو فراموش کنم. می خوام برم جایی که هیچکس ندونه من کیم و خانوادم کین و تا همین یه روز پیش چه غلطی می کردم تو این دنیای کوفتی. اینطوری شادترم. مطمئنم. اینطوری شبا می تونم بخوابم. اینطوری دیگه دستم نمی پره یهویی. اینطوری همه چی قشنگترعه. اگه فقط برم جایی که کسیو نشناسم و کسی منو نشناسه...

CM [ ۳ ] // Nobody - // دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸

نیست؟

می دونستین پرفروش ترین کتاب تاریخ ادبیات، «دو شهر» نوشته ی چارلز دیکنزعه؟ می دونستین رتبه ی بعدی مال ارباب حلقه هاست؟ می دونستین رتبه ی چهارم مال هری پاترعه؟ می دونستین رتبه ی سیزدهم مال ناطور دشته؟ می دونستین رتبه ی نه مال نارنیاست؟ شکه کننده نیست؟ من همین الان خوندم لیستو و باعث افتخارعه که کتابای مورد علاقم همشون جزو پرفروش ترین هان. یا شایدم... باعث افتخارعه که کتابای پرفروش جزو کتابای مورد علاقمن... درهرصورت فرقیم نمی کنه. اصل قضیه اینکه باعث افتخارعه و باعث افتخارعه و باعث افتخارعه. =))

CM [ ۵ ] // Nobody - // يكشنبه ۱۱ اسفند ۹۸

فرشته

فنجان قهوه را روی میز خانم موشه گذاشتم و همانطور که جواب پیام مادرم را می دادم حواسم به فرشته بود که برایمان از خودش می گفت. منظورم از «ما» من و خانم موشه است. فرشته را خیلی خوب نمی شناسم. دومین جلسه ای است که با هم داریم و جز همان چیزهای معمول چیز خاصی از یکدیگر نمی دانیم. می دانم یازدهم است و می دانم گرافیک می خواند. می دانم یک خواهر بزرگ دارد و می دانم چندتا از مشکلاتش با چندتا از مشکلات من یکی است و همین باعث می شود آن چنان صمیمانه به یکدیگر لبخند بزنیم که تا آخر روز، تنها بخاطر آن لبخند، مملو از شادی باشیم. من و او روی کاناپه های زرد رنگ اتاق کوچک خانم موشه می نشینیم و نوبتی از خودمان می گوییم. خانم موشه با اینکه خودش خیلی ساده لباس می پوشد و آرایشی هم ندارد، اما اتاقش خیلی زیباست و ما معمولا بحث هایمان را به رنگ های مورد علاقمان سوق می دهیم و زیرکانه از خانم موشه درباره ی رنگ سال بعد که برای اتاقش در نظر دارد می پرسیم. خانم موشه زیرکانه تر از ما به سوالمان پاسخی نمی دهد و ما متوجه می شویم که باید تا اولین جلسه بعد از سال نو صبر کنیم.

فرشته شنونده ی خوبی است. وقتی خانم موشه تمرین های جلسه ی بعد را برایمان توضیح می دهد او سوال هایی می پرسد که جالب است و من می دانم که یکی از تمرین های خانم موشه سوال پرسیدن است و من به او حسودی ام می شود. فرشته خیلی قبل تر از من اینجا بوده و با خانم موشه راحت تر از من صحبت می کند. فرشته زیباست و اعتماد بنفس بالایی دارد. او تنها چیزی که برای «فرشته» بودن کم دارد، بال های صورتی رنگی است تا بتواند همراه پرنده ها در آسمان برقصد و وقتی خانم موشه پایان جلسه را اعلام می کند جای اینکه زمان زیادی از عمرش را توی راه خانه هدر دهد به آسانی پرواز کند و شاید گاهی بگذارد من هم لذت پرواز را تجربه کنم. می دانم که می گذارد. او فرشته است. این را به خاطر اسمش نمی گویم یا به خاطر اینکه خیلی مهربان و زیباست. این ها هم البته بی تاثیر نیستند اما دلیل اصلی من برای «فرشته» خطاب کردنش، چشمانش هستند. همان روزی که دوتایی روی کاناپه ها دراز کشیده بودیم و خواب هایمان را تعریف می کردیم و من از نزدیک چشمانش را نگاه کردم، فهمیدم. و یکه خوردم از اینکه چرا زودتر متوجه شان نشده بودم.

چشم های او کشیده نیست. به رنگ آسمان نیست. مژه های بلندی ندارد. او صاحب یک جفت چشم قهوه ای نسبتا بادامی و معمولی است اما در پس آن ها چیزی می درخشد که نمی توانی بفهمی چیست اما زیباست. درخشش آن بیشتر می شود وقتی گریه می کند یا وقتی از چیزهایی برایمان می گوید که دوست دارد. آن ها می درخشند و درخششان تا اعماق وجودت را می سوزانند و تو مبهوت می مانی و نمی توانی جلوی خودت را بگیری تا بهشان خیره نشوی... او فرشته است و نه به خاطر اسمش و نه بخاطر مهربانی و زیبا بودنش، به خاطر درخشش چشمانش وقتی از خودش برایمان می گوید، وقتی از پرنده اش می گوید، وقتی از موفقیت هایش می گوید، وقتی مانند مبارزی کهنه کار نصیحتم می کند و وقتی با افتخار می گوید که تمام تمرین ها را انجام داده. چشمانش می درخشند و من بیش از پیش مطمئن می شوم که او فرشته است و فرشته است و هیچ چیز نمی تواند در فرشته بودنش مرا به شک وادارد. نه مشکلاتش، نه صورتش، نه غیرقابل کنترل شدنش، نه رفتار مادرش، نه ترس هایش که باعث می شوند بدنش قفل کند و نه هیچ چیز بی اهمیت دیگری در این دنیا و کاش او یک روز این را در اعماق قلبش حکاکی کند تا دیگر هیچگاه فراموشش نشود...

CM [ ۶ ] // Nobody - // شنبه ۱۰ اسفند ۹۸

باشه. تو شرطو بردی.

این پست به خاطر این نیست که ازتون راهنمایی می خوام یا حرفایی بودن که تو دلم مونده بودن یا هرچی. اینو نوشتم تا فقط بهش ثابت کنم، اگه بخوام، می تونم.

من تمام تلاشم رو کردم که خودم باشم و در نظر خودم تو این کار موفق بودم. اما همزمان یه احساسی از اون پشت بهم سیخونک می زنه که تمام حرفای من دروغه و من فقط چیزایی رو می گم که در نظر خودم قشنگن و اگه کسی این حرفارو به من بزنه خوشحال می شم و من دارم نقش آدم خوبه رو بازی می کنم و اگه کاری کنم که اونا خوشحال و امیدوار باشن حتی اگه خودم حرفای خودمو قبول نداشته باشم مهم نیست... و حس می کنم اون احساسه کاملا صادقه و من با اینکه قبول کردم صادق بودنشو اما ازش می ترسم. اون داره تمام افکار منو بهم می ریزه و اعتماد بنفسمو می آره پایین و باعث می شه گریه کنم و همه اتفاقات اطرافم هزاران برابر بزرگتر به نظرم برسه بخاطر همین من دیگه خود سابقم نیستم و شبا می ترسم. من شبا اونقدر درباره کارهایی که در طول روز یا حتی کارهایی که چند سال پیش انجام دادم فکر می کنم که می خوام کلمو بکوبونم تو دیوار و تمومش کنم همه چیرو.

قرار گذاشتیم که من هر شب به خودم یه نمره بدم و برای اون بفرستم. اما اون کلی تاکید کرد که قرار نیست خودمو به خاطر کارام سرزنش کنم و فقط قرارعه خودمو از دریچه ی چشم یه معلم ببینم و برای واکنشام، حرفام، عکس العمل هام و اعتمادی که نسبت به بقیه دارم یه نمره برای خودم تعیین کنم. و بذارید بگم... همه ی اون نمره هایی که تا به حال براش فرستادم دروغ محضه. من اصلا تلاشی نمی کنم. اصلا کارهایی که گفته رو انجام نمی دم. اصلا برام مهم نیست که گفته قبل از عصبانی شدن باید به حرفم فکر کنم و به خاطر بیارم که طرف مقابلمو دوست دارم و حرفام باعث می شه صدمه ببینه. برام مهم نیست که باید جلوی آیینه حرف بزنم و اصلا اهمیتی نمی دم که اون منتظر ویسای منه در رابطه با اتفاقات روزانم و من هرشب اونو ناامید می کنم و به جاش یه لبخند براش می فرستم و بهش می گم که حالم خوبه و دارم تمریناتمو انجام می دم.

همین حس دقیقا برای دوستامم صدق می کنه. من حالا اصلا مطمئن نیستم که دوستشون دارم یا نه و گاهی احساس می کنم ازشون متنفرم و فقط دارم نقش بازی می کنم. گاهی شده که قیافمو تو آیینه دیدم وقتی داشتم با انزجار به خانوادم نگاه می کردم. گاهی شده که تا مرز گفتن یه جمله ی فوق العاده افتضاح به دوستام پیش رفتم و لحظه ی آخر خودمو کنترل کردم. گاهی شده که به خودم می آم و به کلماتی که تایپ کردم خیره می شم و با خودم می گم اینا اصلا اون حرفایی نبود که می خواستم بهشون بگم ولی چون می بینم اونا خوشحالن چیزی نمی گم و وانمود می کنم که اونا کلماتی بود که واقعا دلم می خواست بگمشون.

من از این کسی که امیدواره و می گه زندگی رو دوست داره ولی شبا از سایه ی خودشم می ترسه، می ترسم. من از روزی می ترسم که دیگه نتونم شخصیتمو حفظ کنم و یهو به خودم بیام و ببینم تمام اون چیزایی که نگرانشون بودم سرم اومده. من از روزی می ترسم که دیگه صحبت نکنم در طول روز. من از روزی می ترسم که به عقب نگاه کنم و بگم «کاش بیشتر تلاش می کردم» چون به قول اونا من تو بهترین سن اومدم پیششون... من از روزی می ترسم که یادم بره نقشم چی بود و قرار بود چیکار بکنم. من به سوال دختر پرتقالی هر روز و هر روز و هر روز فکر می کنم و فکر می کنم و به جوابی نمی رسم و می ترسم. من از انتشار این پست می ترسم. من از تماس های تلفنی ای که اونا برام ترتیب دادن می ترسم. من می ترسم وقتی اونطوری نگام می کنن و جوری حرف می زنن انگار می دونن دارم دروغ می بافم. من از اینکه اونا می گن منو درک می کنن متنفرم. من متنفرم از اینکه جلسه هامو با چند تا دختر دیگه یکی می کنن و مرتب می گن که «نگاه کن. ایناهم مثل خودتنا. دقیقا عین خودت.» و اونا به روم لبخند می زنن و من فقط نگاهشون می کنم. من متنفرم از اینکه وقتی می فهمن وبلاگ دارم می خوان آدرسشو داشته باشن. من متنفرم از اینکه مرتب بهم می گه «عیبی نداره» چون اگه عیبی نداشت الان من اینجا نبودم.

من می ترسم و از عالم و آدم متنفرم و همه ی کارهامو زیر ذره بین می ذارم و اونقدر فکر می کنم که می خوام کلمو بکوبم تو دیوار. و وقتی شب تموم می شه و صبح می رم سر میز با کتابی توی دستم که مثلا داشتم کل شب کتاب می خوندم در صورتی که حتی یه خطم جلو نرفتم، می خندم و دیگه نمی ترسم و دیگه از چیزی متنفر نیستم و اونقدر خوشحالم که می تونم کل دنیا رو بغل کنم و همین رفتار عجیبم باعث می شه بیشتر و بیشتر فکر کنم یه احمقم.

// Nobody - // شنبه ۱۰ اسفند ۹۸

امید

رویای غیرممکن ها نام مخصوصی دارد که به آن «امید» می گوییم.

«یوستین گردر»

CM [ ۵ ] // Nobody - // چهارشنبه ۷ اسفند ۹۸

این شما و این دختر پرتقالی!

برای بار دوم یوستین گردر ثابت کرد که نوشته هایش باید جزو پیشنهادهای خیلی خیلی ویژه باشند. اولین کتابی که از او خواندم دنیای سوفی بود. دنیای سوفی، کتابی فلسفی است و حقیقتا، برای خودم، خسته کننده بود؛ و آخرهای کتاب به جایی رسیده بودم که تنها ورق می زدم تا ببینم بلاخره آخرش را چطوری می خواهد تمام کند. اما دختر پرتقالی... خب، دختر پرتقالی یک نامه ی عاشقانه ی بلند بالا از طرف یک پدر به بهترین دوستش است و نامه اش یک جورهایی هم دردناک است و هم امیدوار کننده. اما پیشنهاد می شود. خیلی هم پیشنهاد می شود. کتاب جالبی بود و بعد از اتمامش تمام شب به سوال هایی که توی کتاب پرسیده بود فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم و کمی هم متعجب شدم از اینکه چطور از چنین موضوعی یک کتاب فوق العاده ساخته...

+این هم لینک دانلود کتاب، برای آن هایی که مثل خودم علاقه ی بسیاری به خواندن کتاب آنلاین دارند.

CM [ ۳ ] // Nobody - // چهارشنبه ۷ اسفند ۹۸