Magic Spirit

ردپا

صبح که بیدار شد همه‌چیز مثل همیشه بود. فقط بوی تند آهن اذیتش می‌کرد. پنجره رو باز کرد. وقتی خواست لباسش رو از روی زمین برداره و بپوشه حس کرد چیزی از گوشه‌ی چشمش سر خورد پایین. نمی‌دونست اشکه یا عرق یا خون. اهمیتی هم نمی‌داد. لباسش رو پوشید و رفت طبقه‌ی پایین. روی پله‌ی سوم، لیوانی افتاده بود. طبقه‌ی پایین مثل همیشه برق می‌زد. جای خراش‌های باریک روی دیوار و تکه‌های ظروف چینی این‌طرف و اون‌طرف راهرو تنها چیزی بود که منظره‌ی مقابلش رو خراب می‌کرد. 

تدارکات شام روی میز آشپزخونه دست نخورده مونده بودن. با خودش فکر می‌کرد همیشه صدای پنکه‌ی سقفی انقدر بلند بود؟ دستش رو هماهنگ با تیک‌تاک ساعت دیواری روی میز می‌زد. وقتی آب‌پرتقال و بقیه‌ی لوازم صبحانه رو روی میز می‌چید، خرده‌شیشه‌های شکسته‌ی پنجره‌ی آشپزخونه زیر پاش صدا کردن.

یه صبحانه‌ی مفصل خورد. گوشواره، گردنبند و هرچیزی که با خودش داشت رو گذاشت روی میز. حتی اون حلقه‌ی نقره‌ی قدیمی رو. یه دستمال از توی جیبش درآورد و شروع کرد به نوشتن. فقط یه جمله. نه بیشتر. یه جمله کافی بود.

از پشت میز بلند شد. کتش رو پوشید. شال‌گردنش رو جلوی آینه‌‌ی ورودی درست کرد. خونی که روی صورتش بود رو پاک کرد و حتی تصمیم گرفت یکم آرایش کنه. عجله‌ای نداشت. کلید رو گذاشت روی جاکفشی. در رو باز کرد. نور صبح چشمش رو اذیت می‌کرد ولی صورتش رو ازش برنگردوند. در رو روی اون خونه‌ی تاریک بست و به جلو قدم برداشت. هیچ‌چیز از اون خونه باهاش همراه نمی‌شد، جز همون یک جمله و بوی تند آهن.

 

 

روز نهم: یه چیز مهم رو پنهان کن. ننویسش. ولی اطرافش رو بنویس. مثل رد خون روی زمین بدون اشاره به زخم.

CM [ ۲ ] // Nobody - // يكشنبه ۲۷ مرداد ۰۴

شاید هم نه.

بهم می‌گفت تو از اونایی هستی که نمی‌تونن قورباغه‌هاشون رو اول از همه قورت بدن. می‌خواستم بهش بگم تو هیچ‌وقت نتونستی منو درست بشناسی. ولی نمی‌دونم. شاید هم این منم که هیچ‌وقت نتونستم خودم رو درست بشناسم. بعد از دو ساعت تموم بحث و دعوا آخرش به این نتیجه رسیدیم که قرار نیست قرارداد رو بفرسته. ولی کی می‌دونه. شاید هم فرستاد. بهش گفتم ولی ارزش این همه وقت رو داره. ولی شاید هم نه. شاید هم داریم وقتمون رو تلف می‌کنیم و دور خودمون می‌چرخیم. شاید فقط این کار رو قبول کردیم چون می‌خواستیم چنگ بندازیم به یه جایی که بعدا بگیم زندگی‌مون بیهوده نبود. که صبح تا شب‌مون فقط با درس و انیمه نگذشت. پیام همکلاسی‌هام رو تا جایی نادیده می‌گیرم که از وقتش می‌گذره و دیگه نمی‌شه بهشون جواب داد. یه بار بهم گفت فکر کنم باهاشون مشکل داری. به حرفش فکر کردم. شاید مشکل دارم. شاید هم نه. شاید فقط با آدم‌ها مشکل دارم. شاید نشستن کنار بیشتر از پنج نفر مضطربم می‌کنه. شاید هم تو درست می‌گی. شاید واقعا باهاشون مشکل دارم. دکترم می‌گه ببخشید دخترم. اذیت شدی. سر تکون می‌دم و می‌گم نه. بعد که می‌ریم بیرون اون بهم می‌گه ولی تو که تمام شب داشتی گریه می‌کردی. می‌گم خب شاید واقعا اذیت نشدم. شاید هم فقط یه people pleaser بدبختم. شاید فقط وقتی واقعا عصبانی بشم می‌تونم به آدم‌ها بگم واقعا درباره‌شون چی فکر می‌کنم و واقعا چه بلاهایی سرم آوردن. شاید هم فقط خیلی حساسم و واقعا نمی‌شه اسمش رو "اذیت شدن" گذاشت و اون بنده‌خدا هم تقصیری نداره که گیر من افتاده. ماگی که برام خریده بودی اون روزی افتاد و شکست. مامان می‌گفت حیف شده و تو مشکوک بودی که شاید عمدا شکستمش ولی بعدا فهمیدی گربه شکونده و دیگه چپ‌چپ بهم نگاه نکردی. ولی نمی‌دونم. شاید هم واقعا از عمد بود. شاید می‌دونستم که اگه بذارمش لبه‌ی میز و با گربه بازی کنم درنهایت می‌ندازتش پایین. شاید هم نه. شاید فقط دلم می‌خواست بیفته بشکنه و گربه فقط شانسکی از روی میز انداختش پایین. می‌بینی؟ شاید. شاید. شاید. سختمه از حقایق بنویسم. سختمه با حقایق روبه‌رو بشم. فرار می‌کنم و از دستش می‌لغزم. این پست حقیقت بود؟ شاید. شاید هم نه.

 

 

روز هشتم: هر چیزی که نوشتی، بلافاصله زیرش یه «شاید نه» بذار. یا «نمی‌دونم». بذار متن پر از شک بشه.

CM [ ۳ ] // Nobody - // شنبه ۲۶ مرداد ۰۴

I've been putting sorrow on the farthest place on my shelf

عصر روزی که برای تولدم دعوتم کردی بیرون، توی یه کافه‌ی کوچیک دوست‌داشتنی روبه‌روی همدیگه نشستیم. از این در و اون در برام گفتی و یه کیک هم سفارش دادی. بهت نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم که چقدر برام عزیزی که یهو صدات رو -نه از تویی که جلوم نشستی بلکه از توی مغزم- شنیدم. داشتی بهم می‌گفتی بهتره ساکت شم چون زیاد حرف می‌زنم. با خودم فکر می‌کردم چقدر دوستت دارم که یهو توجه‌م بهت جلب شد. جلوم نشسته بودی، خودت بودی. ولی نه همونی که همین الان شمع‌های کیک رو روشن کرد. انگار یکم بزرگ‌تر شده بودی. لباس‌هات فرق می‌کرد. طوری نگاهم می‌کردی انگار یه چیز اضافی و بدردنخورم. اون‌طوری که بهم زل زده بودی، حس می‌کردم هرکاری که می‌کنم اشتباهه. هر حرفی که می‌زنم کسالت‌آوره. هرچیزی که می‌پوشم زننده‌ست. هر واکنشم، هر لمسم، هرچیزی که بهش علاقه نشون می‌دم، لایق توجه نیست. صدای گریه‌ی خودم رو می‌شنیدم. یه هق‌هق بلند و خیلی طولانی. صدای مامان رو می‌شنیدم که می‌گفت هیچ‌وقت تو رو خیلی دوست نداشته. 

از سر میز به بهانه‌ی شستن دست‌هام بلند شدم. توی دستشویی دست کشیدم به موهام ولی نفهمیدم چرا کوتاهن. خیره شدم به خودم ولی نفهمیدم اون گودی زیر چشم‌هام از کجا اومده. خم شده بودم، انگار درد داشتم. به همه‌جای بدنم دست کشیدم ولی جایی درد نمی‌کرد. سعی می‌کردم صاف راه برم ولی بعد از چند قدم خسته می‌شدم. دست‌هام رو شستم و حس کردم دارم آروم آروم محو می‌شم. همون‌طور با شونه‌های یکم خمیده برگشتم سر میز. نه کیکی روی میز بود، نه کسی روی صندلی مقابل منتظر من.

 

 

روز هفتم: امروز گذشته و آینده رو قاطی کن. انگار که همه‌چی هم‌زمان داره اتفاق می‌افته.

عنوان از آهنگ Runaway.

CM [ ۱ ] // Nobody - // پنجشنبه ۲۴ مرداد ۰۴

اگر می‌دانستی.

توی ذهنم هزارتا جمله بود. هزارتا چیز که می‌خواستم بهت بگم. ولی لب‌هام حتی یک بار هم تکون نخورد. وقتی چشم‌هام رو می‌بندم، دورتا دورم پر از درهایین که هیچ‌وقت باز نکردم. منظره‌هایی که ندیدم و مکان‌هایی که توشون قدم نذاشتم. مثل سایه‌هایی که از دور نور رو تماشا می‌کنن، همونجا وایمیستم و نگاه می‌کنم. 

یه بار که مثل همیشه سر یه چیز کوچیک الم‌شنگه به پا کرده بودی و جوری داد می‌زدی که‌ مطمئن بودم ده تا خونه اون‌طرف‌تر همه می‌شنیدن، می‌خواستم بلندتر از خودت داد بزنم. ولی یه چیزی انگار توی گلوم گیر کرد. اون لحظه خیلی از دست خودم عصبانی شدم. ولی بعدا فهمیدم که بخاطر ترس یا خجالت و این چیزها نبود. نمی‌دونستم باید از بین اون هزارتا جمله‌ی تو مغزم، کدومشون رو بگم. بعدتر که بیشتر درباره‌ش فکر کردم فهمیدم که مشکل همینه. نمی‌تونستم از بین تمام اون جمله‌ها، تمام اون درها، تمام اون مسیرها، یکی رو انتخاب کنم. همه‌شون رو می‌خواستم.

آدم‌ها رو از دور نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم داستان زندگی‌شون رو حدس بزنم. داستان‌هایی که شاید حتی نزدیک به واقعیت هم نباشن، اما می‌تونی رد پای حسرت‌‌هایی که دارم رو لابه‌لاش ببینی. اگه عمیق توی چشم‌هام نگاه کنی، می‌تونی اون سردرگمی و اون اشتیاق عمیق رو ببینی. اشتیاق برای آدم‌هایی که هرگز ندیدم. برای چیزهایی که هرگز تجربه نکردم.

یه روز خواستم قدم بردارم سمت یکی از اون درها. ولی پاهام می‌لرزید. جلوتر نرفتم. توی همون نقطه‌ای که بودم ایستادم. همون‌جا ایستادم و فکر کردم "یعنی چه منظره‌ای اون پشته؟" ولی هیچ‌وقت نفهمیدم. چون هیچ‌وقت شجاعت کافی برای باز کردنش رو نداشتم.

 

 

روز ششم: از همه‌چیزهایی بنویس که اتفاق نیفتادن. 

CM [ ۳ ] // Nobody - // دوشنبه ۲۱ مرداد ۰۴

و صدای دینگ‌دینگ گوشی.

دوچرخه‌های افتاده روی چمن، یه بستنی آب شده، کفش‌های صورتی خاکی.

 

روز پنجم: سه شی از امروزت که اگه کسی ببینه، می‌تونه روزت رو حدس بزنه.

CM [ ۱ ] // Nobody - // يكشنبه ۲۰ مرداد ۰۴

پر از مه

از دوردست صدای خنده می‌اومد، ولی من توی یه اتاق تاریک و سرد نشسته بودم. یکی داشت از اون راهروی طولانی رد می‌شد، ولی خودم روی آب معلق بودم. قدم برمی‌داشتم. شنا می‌کردم. می‌خندیدم. ولی به‌جایی نمی‌رسیدم. کجاست؟ کجاست؟ توی جنگل گم‌ شده‌ بودم. درخت‌ها دست‌های همدیگه رو گرفته بودن و اجازه نمی‌دادن آسمون رو ببینم‌. وقتی سرم رو آوردم پایین، زمین داشت حرکت می‌کرد. موج‌ها کوبیده می‌شدن توی صورتم. قدم برداشتم و سقوط کردم بین ابرها. همه‌چیز اطرافم نفس می‌کشید. بوی خاک بارون خورده می‌اومد. سایه‌ها توی گوشم زمزمه می‌کردن «نباید اینجا باشی.» هر بار که برمی‌‌گشتم، چیزی تغییر کرده بود. کجاست؟ کجاست؟ میون زمان و مکان شناورم. توی آسمون تکه‌های آینه می‌بینم و لابه‌لای درخت‌ها با ماهی‌ها بازی می‌کنم. گوش می‌کردم. نگاه می‌کردم. ولی نمی‌فهمیدم. کجاست؟ کجاست؟ از ستاره‌ها می‌پرسیدم، از کشتی‌ها می‌پرسیدم، از پرنده‌ها می‌پرسیدم.

«وقتی گم‌ شدی و جایی نداری که بری، اصلاً می‌تونی خودت باشی؟»

 

روز چهارم: من هنوز مطمئن نیستم که واقعا «اینجا»م.

CM [ ۱ ] // Nobody - // شنبه ۱۹ مرداد ۰۴

تیک‌تیک.

صدای تیک‌تیک ساعت همیشه یادم می‌ندازه که زمان قرار نیست بمونه. وقتی سر همدیگه داد می‌کشیدیم تیک‌تیک صدا می‌کرد. وقتی‌ همدیگه رو در آغوش کشیدیم هم همین‌طور. وقتی با ذوق بهم نگاه می‌کردی تیک‌تیک صدا می‌کرد. وقتی با نفرت ازم رو برگردوندی هم همین‌طور. 

بعضی روزها دلم می‌خواد لحظه‌ها تا ابد کش بیان، می‌خوام بتونم تا ابد نگه‌شون دارم. بعضی روزها هم دلم می‌خواد می‌تونستم از روی ساعت‌ها بپرم. از صبح بپرم به عصر. از عصر بپرم به شب. ولی مهم نیست که دلم چی می‌خواد، از بین دست‌هام می‌لغزن. ساعت همیشه تیک‌تیک‌کنان می‌ره جلو. چه از درد دستم رو گذاشته باشم رو شکمم، چه از شدت خنده.

اینو می‌دونستم. ولی وقتی تو دور و اطرافم بودی حس می‌کردم زمان متوقف شده. صدای تیک‌تیک ساعت رو نمی‌شنیدم. اگه خوشحال بودی، حس می‌کردم تا ابد قراره خوشحال باشم. اگه غمگین بودی، زندگی برام تیره و تار می‌شد. یادم رفته بود که عقربه‌ می‌ره جلو. غروب می‌شه. رنگ عوض می‌کنه. زنگ می‌زنه. پاره می‌شه. می‌ریزه. آب می‌شه. جدا می‌شه. وا می‌ره. یادم رفته بود که زمان می‌گذره و آدم‌ها یه روز که از خواب پامی‌شن تصمیم می‌گیرن بذارن و برن.

وقتی که به عقب نگاه کردم و دیدم توی جاده تنهام، یادم افتاد. تو رفته بودی و ساعت دوباره تیک‌تیک می‌کرد. ولی دست‌کم نمی‌ذاشت دوباره یادم بره که زمان نیومده که بمونه. از اولین لحظه‌ی وجود داشتنش، داشته آروم آروم ترکمون می‌کرده.

 

 

روز سوم: من یادم می‌ره که زمان قراره بگذره، نه اینکه بمونه.

CM [ ۲ ] // Nobody - // شنبه ۱۹ مرداد ۰۴

ولی بازم چیزی از دردش کم نمی‌کنه.

احتمالا تجربه‌ش کردین. اون حسی که میون جمعی ولی انگار یه بخشی از وجودت رو توی خونه، یا پیش کسی جا گذاشتی. من زیاد تجربه‌ش می‌کنم. حس غریبی داره. شب که می‌رسه بهشون فکر می‌کنم. به اون بخش‌هایی از "من" که هرگز نمی‌تونستن جزوی از خودم باشن. اون بخشی از من که دلش می‌خواست پیش والدینش بمونه، هرچقدر هم زندگی سخت پیش می‌رفت. اون بخشی از من که دلش می‌خواست تو رو به دنیا بیاره، عزیزکم. اون بخشی از من که یه شب بارونی جا موند کنار ایستگاه اتوبوس. اون بخشی از من که داره رویام رو زندگی می‌کنه؛ رویایی که خودم نمی‌تونستم به حقیقت تبدیلش کنم. اون بخشی از من که تصمیم گرفت تو رو انتخاب کنه. اون بخشی از من که هنوز پشت اون در بزرگ آبی، منتظر جوابه.

شب‌ها بهشون فکر می‌کنم. به تکه‌هایی از وجودم که برای همیشه ازم جدا شدن. ازشون بی‌خبرم. از من بی‌نیازن. می‌دوئن و می‌رقصن و از من دور می‌شن. دورتر و دورتر. اون‌قدر دور که هرچقدر صداشون می‌زنم جوابم رو نمی‌دن. صدای خنده‌هاشون رو می‌شنوم. انگار دارن خوش می‌گذرونن. مثل یه سایه، یه گوشه بی‌صدا تماشا می‌کنم. نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم و مدام فکر می‌کنم شاید اگه مجبور نمی‌شدم از خودم جداشون کنم، خوشحال‌تر می‌بودم. دنبال‌شون می‌دوئم و می‌دوئم، ولی فقط توی خواب‌هام دستم بهشون می‌رسه. فقط توی خواب‌هام می‌تونم ازشون بپرسم "چرا؟ چرا؟". اون‌ها به‌روم لبخند می‌زنن و فقط نگاهم می‌کنن. 

وقتی از خواب پامی‌شم، همه‌جا تاریکه. قلبم سنگینه و صورتم خیس. از جام بلند می‌شم، لخ‌لخ کنان میرم سمت پنجره و پرده‌ها رو کنار می‌زنم. نمی‌دونم کی برمی‌گردن پیشم. نمی‌دونم اصلا روزی می‌رسه که برگردن پیشم یا نه. جای خالی‌شون توی قلبم می‌سوزه. ولی حتی اگه اون جای خالی یه‌روزی خونریزی کنه، حتی اگه یه‌روزی عفونت کنه، می‌دونم چطوری پانسمانش کنم. می‌دونم چطوری خوبش کنم. می‌دونم چطوری زنده بمونم. 

 

 

روز دوم: گاهی وقتا حس می‌کنم یه بخشی از من داره توی یه جای دیگه زندگی می‌کنه.

CM [ ۲ ] // Nobody - // پنجشنبه ۱۷ مرداد ۰۴

چون حس خوبی داره

من با چیزهایی حرف می‌زنم که جواب نمی‌دن. با کبوتری که روی درخت نارنج حیاط لونه درست کرده، با گیاه پشت پنجره‌ی اتاق داداش که وقتی می‌ره سفر بهش آب می‌دم، با اون ابری که انگار توی آسمون به اون بزرگی تنهای تنها بود، با خاطرات تو وقتی که هنوز دوستم داشتی. یه‌زمانی بود که می‌نوشتم. الان؟ الان وقتی سعی می‌کنم بنویسم قلم توی دستم جیر جیر صدا می‌کنه. جمله‌ها از دستم لیز می‌خورن. نمی‌تونم بنویسم. آخرین تلاشی که برای نوشتن کردم ختم شد به ۱۲ صفحه "نمی‌تونم بنویسم". پشت سر هم. چون فکر می‌کردم اگه همین‌طور ادامه بدم بلاخره یه‌جایی کلمه‌ها رو می‌بینم. پس به‌جای قدیم‌ها، که دکمه‌های کیبورد رو محکم و تند تند فشار می‌دادم و هرچیزی که توی ذهنم بود رو بالا می‌آوردم روی اسکرین تا یه نفس راحت بکشم، الان می‌رم توی یه اتاق خالی، یه سری خزعبلات بهم می‌بافم و فقط به آوای کلمات گوش می‌کنم.

دنبال جواب نیستم. می‌نوشتم چون فکر می‌کردم شاید کسی، جایی، گذرش بیفته و مهمل‌بافی‌های من رو بخونه. حتی اگه کسی نمی‌خوند هم، باز حس خوبی داشت. برای منی که هیچ‌وقت شجاعت این رو نداشتم که با آدم‌ها طولانی و صادقانه، رودرو، صحبت کنم؛ حس خوبی داشت.

حالا با چیزهایی حرف می‌زنم که جواب نمی‌دن. با کفش‌هایی که اون روز جا گذاشتی و هیچ‌وقت برنگشتی که پسشون بگیری. با گربه‌ای که عصرها می‌شینه دم در. با ستاره‌هایی که روی دیوار کشیده بودن. چون ته قلبم، دوست دارم باور کنم کسی جایی گوش می‌ده. حتی اگه نباشه هم ایرادی نداره، چون همچنان حس خوبی داره.

 

 

روز اول: من با چیزهایی حرف می‌زنم که جواب نمی‌دن. مثلا...

 

پ.ن: دلمون می‌خواست دوباره اینجا بنویسیم، بخاطر همین با سولی تصمیم گرفتیم یه چالش ده روزه شروع کنیم. ولی روز اول انقدر سخت بود که الان دیگه اصلا نمی‌دونم چطوری می‌خوام تا روز دهم دووم بیارم. هیچ کلمه‌ای، هیچ ایده‌ای توی مغزم نبود؛ ولی باید می‌نوشتم. حتی شده کم، حتی شده الکی. خیلی وقت بود همچین احساسی نداشتم.

پ.ن۲: اگه دوست داشتید، به ما توی این چالش ده روزه بپیوندید و باعث خوشحالی‌مون بشید. :")

CM [ ۱۰ ] // Nobody - // چهارشنبه ۱۶ مرداد ۰۴

زنده‌موندن

این روزها معمولی بودنم بیشتر از هرچیزی برام پررنگه. من در تمام جنبه‌های زندگی‌م، مثل لهجه‌م، صرفا "خوبم". و نه خوبی که بتونی با اطمینان تاییدش کنی. "خوبی" که طرف یکم فکر می‌کنه، بعد می‌گه خب... آره. خوبه. بد نیست. همچین چیزی. این روزها همه‌ش احساس می‌کنم بیشتر از اینکه به دست بیارم، دارم از دست می‌دم. و غصه‌دار ترین قسمتش اینه که برخلاف اوایل نوجوونی‌م این غم‌های توی سینه‌م رو نمی‌تونم تبدیل به کلمه کنم. به خودم میام و می‌بینم که سر کلاس دارم به بالا نگاه می‌کنم تا اشک‌هام نریزه پایین. به خودم میام و می‌بینم که ساعت‌ها دارم به چیزهایی فکر می‌کنم که نباید.

یه‌جایی توی بلیچ وقتی دشمن ایچیگو ازش خیلی قوی‌تر بود بهش گفت تو می‌بازی. چرا شمشیرت رو رها نمی‌کنی؟ و ایچیگو جواب داد فکر می‌کنی چون ازم قوی‌تری باید تسلیم بشم؟ من اونقدرها هم تا اینجا بلیچ رو دوست نداشتم، ولی خیلی به این جمله‌ش فکر می‌کنم. حس می‌کنم به عنوان یک شونن‌فن باید الان که همه‌چیز و همه‌کس در همه‌ی زمینه‌ها از من قوی‌ترن همچین دیدگاهی به زندگی داشته باشم. فایده‌ی شونن دیدن از کودکی چیه اگه وقتی زندگی یه دیوار سخت و آهنی جلوت می‌‌ذاره شمشیرت رو بذاری زمین چون آهن بریده نمی‌شه؟ ولی درنهایت منم فقط یه آدم معمولی‌ام. از دور نگاه می‌کنم و حس می‌کنم یک چیزی توی دلم فشرده می‌شه. گریه می‌کنم و گریه می‌کنم و می‌خوابم. امروز ازم پرسید که می‌خوای درباره‌ش صحبت کنی؟ و من گفتم که نمی‌دونم چرا غمگینم. ببخشید عزیزم، من دقیقا می‌دونستم چرا غمگینم. ولی انقدر بخاطرش خجالت‌زده‌م که حتی نمی‌خوام بهش اعتراف کنم.

استادم داشت گرامر یاد می‌داد و مثالی که زد این بود که من همیشه غمگینم، همیشه ساکتم و همه نگرانمن. و یه‌طوری نگاهم می‌کرد انگار که باید چیزی بگم، ولی من فقط لبخند زدم. این روزها از باتلاق زندگی خودم رو بیرون کشیدن برام سخته. حس می‌کنم افتادم وسط دریا و دارم شنا می‌کنم و دست و پا می‌زنم که خودم رو به ساحل برسونم ولی موج‌ها از هر طرف میان و نمی‌ذارن نفس بکشم. خب، شاید هم دارم اغراق می‌کنم. از بیرون که زندگی‌م رو ببینی، به نسبت شونزده سالگی‌م واقعا زندگی‌ محشری دارم. اگه از اون‌ها زنده موندم، خیلی مسخره‌ست که الان بخاطر همچین چیزهایی این همه دراما کویین بازی دربیارم. ولی می‌گم که، توی لابی دانشکده که می‌شینم حس می‌کنم یک چیزی توی دلم فشرده می‌شه. این روزها فقط به تو که فکر می‌کنم خوشحال می‌شم. مثل وقتی که روز و هفته‌ی خیلی بدی داشتی و یه غریبه خیلی رندوم باهات مهربونه. یا وقتی که آفتاب کلافه‌ت کرده و بعد از کیلومترها پیاده‌روی درختی پیدا می‌کنی که می‌تونی زیر سایه‌ش استراحت کنی. یا وقتی که داری از سرما یخ می‌زنی و یه نفر برات آتیش روشن می‌کنه. نجات‌بخش. این کلمه‌ایه که تو رو باهاش توصیف می‌کنم. نجات‌بخش این روزها؛ که نمی‌دونم چطور باید ازشون عبور کنم.

CM [ ۸ ] // Nobody - // دوشنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۴