صبح که بیدار شد همهچیز مثل همیشه بود. فقط بوی تند آهن اذیتش میکرد. پنجره رو باز کرد. وقتی خواست لباسش رو از روی زمین برداره و بپوشه حس کرد چیزی از گوشهی چشمش سر خورد پایین. نمیدونست اشکه یا عرق یا خون. اهمیتی هم نمیداد. لباسش رو پوشید و رفت طبقهی پایین. روی پلهی سوم، لیوانی افتاده بود. طبقهی پایین مثل همیشه برق میزد. جای خراشهای باریک روی دیوار و تکههای ظروف چینی اینطرف و اونطرف راهرو تنها چیزی بود که منظرهی مقابلش رو خراب میکرد.
تدارکات شام روی میز آشپزخونه دست نخورده مونده بودن. با خودش فکر میکرد همیشه صدای پنکهی سقفی انقدر بلند بود؟ دستش رو هماهنگ با تیکتاک ساعت دیواری روی میز میزد. وقتی آبپرتقال و بقیهی لوازم صبحانه رو روی میز میچید، خردهشیشههای شکستهی پنجرهی آشپزخونه زیر پاش صدا کردن.
یه صبحانهی مفصل خورد. گوشواره، گردنبند و هرچیزی که با خودش داشت رو گذاشت روی میز. حتی اون حلقهی نقرهی قدیمی رو. یه دستمال از توی جیبش درآورد و شروع کرد به نوشتن. فقط یه جمله. نه بیشتر. یه جمله کافی بود.
از پشت میز بلند شد. کتش رو پوشید. شالگردنش رو جلوی آینهی ورودی درست کرد. خونی که روی صورتش بود رو پاک کرد و حتی تصمیم گرفت یکم آرایش کنه. عجلهای نداشت. کلید رو گذاشت روی جاکفشی. در رو باز کرد. نور صبح چشمش رو اذیت میکرد ولی صورتش رو ازش برنگردوند. در رو روی اون خونهی تاریک بست و به جلو قدم برداشت. هیچچیز از اون خونه باهاش همراه نمیشد، جز همون یک جمله و بوی تند آهن.
روز نهم: یه چیز مهم رو پنهان کن. ننویسش. ولی اطرافش رو بنویس. مثل رد خون روی زمین بدون اشاره به زخم.