Magic Spirit

زنده‌موندن

این روزها معمولی بودنم بیشتر از هرچیزی برام پررنگه. من در تمام جنبه‌های زندگی‌م، مثل لهجه‌م، صرفا "خوبم". و نه خوبی که بتونی با اطمینان تاییدش کنی. "خوبی" که طرف یکم فکر می‌کنه، بعد می‌گه خب... آره. خوبه. بد نیست. همچین چیزی. این روزها همه‌ش احساس می‌کنم بیشتر از اینکه به دست بیارم، دارم از دست می‌دم. و غصه‌دار ترین قسمتش اینه که برخلاف اوایل نوجوونی‌م این غم‌های توی سینه‌م رو نمی‌تونم تبدیل به کلمه کنم. به خودم میام و می‌بینم که سر کلاس دارم به بالا نگاه می‌کنم تا اشک‌هام نریزه پایین. به خودم میام و می‌بینم که ساعت‌ها دارم به چیزهایی فکر می‌کنم که نباید.

یه‌جایی توی بلیچ وقتی دشمن ایچیگو ازش خیلی قوی‌تر بود بهش گفت تو می‌بازی. چرا شمشیرت رو رها نمی‌کنی؟ و ایچیگو جواب داد فکر می‌کنی چون ازم قوی‌تری باید تسلیم بشم؟ من اونقدرها هم تا اینجا بلیچ رو دوست نداشتم، ولی خیلی به این جمله‌ش فکر می‌کنم. حس می‌کنم به عنوان یک شونن‌فن باید الان که همه‌چیز و همه‌کس در همه‌ی زمینه‌ها از من قوی‌ترن همچین دیدگاهی به زندگی داشته باشم. فایده‌ی شونن دیدن از کودکی چیه اگه وقتی زندگی یه دیوار سخت و آهنی جلوت می‌‌ذاره شمشیرت رو بذاری زمین چون آهن بریده نمی‌شه؟ ولی درنهایت منم فقط یه آدم معمولی‌ام. از دور نگاه می‌کنم و حس می‌کنم یک چیزی توی دلم فشرده می‌شه. گریه می‌کنم و گریه می‌کنم و می‌خوابم. امروز ازم پرسید که می‌خوای درباره‌ش صحبت کنی؟ و من گفتم که نمی‌دونم چرا غمگینم. ببخشید عزیزم، من دقیقا می‌دونستم چرا غمگینم. ولی انقدر بخاطرش خجالت‌زده‌م که حتی نمی‌خوام بهش اعتراف کنم.

استادم داشت گرامر یاد می‌داد و مثالی که زد این بود که من همیشه غمگینم، همیشه ساکتم و همه نگرانمن. و یه‌طوری نگاهم می‌کرد انگار که باید چیزی بگم، ولی من فقط لبخند زدم. این روزها از باتلاق زندگی خودم رو بیرون کشیدن برام سخته. حس می‌کنم افتادم وسط دریا و دارم شنا می‌کنم و دست و پا می‌زنم که خودم رو به ساحل برسونم ولی موج‌ها از هر طرف میان و نمی‌ذارن نفس بکشم. خب، شاید هم دارم اغراق می‌کنم. از بیرون که زندگی‌م رو ببینی، به نسبت شونزده سالگی‌م واقعا زندگی‌ محشری دارم. اگه از اون‌ها زنده موندم، خیلی مسخره‌ست که الان بخاطر همچین چیزهایی این همه دراما کویین بازی دربیارم. ولی می‌گم که، توی لابی دانشکده که می‌شینم حس می‌کنم یک چیزی توی دلم فشرده می‌شه. این روزها فقط به تو که فکر می‌کنم خوشحال می‌شم. مثل وقتی که روز و هفته‌ی خیلی بدی داشتی و یه غریبه خیلی رندوم باهات مهربونه. یا وقتی که آفتاب کلافه‌ت کرده و بعد از کیلومترها پیاده‌روی درختی پیدا می‌کنی که می‌تونی زیر سایه‌ش استراحت کنی. یا وقتی که داری از سرما یخ می‌زنی و یه نفر برات آتیش روشن می‌کنه. نجات‌بخش. این کلمه‌ایه که تو رو باهاش توصیف می‌کنم. نجات‌بخش این روزها؛ که نمی‌دونم چطور باید ازشون عبور کنم.

CM [ ۷ ] // Nobody - // دوشنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۴

لبخندهای 403

1. «وقتی رفتیم خونه خودمون، با هم sailor moon ببینیم؟»

2. کلماتی که سال‌ها منتظر دیدنشون بودم رو، روی اسکرین لپ‌تاپ دیدم.

3. اون چند ساعتی که کنار همدیگه غذا خوردیم، رفتیم کتابخونه مرکزی و کتاب کودک خوندیم.

4. هربار که سفت بغلت می‌کردم؛ و لحظه‌لحظه‌ی وقت‌هایی که با همدیگه گذروندیم.

5. کلکسیون بلولاکی که خودمون درست کردیم، توی کتابخونه‌ی کنار میزم.

6. واقعی شدن رویاها و نشستن سرکلاس اساتیدی که از هر دقیقه‌ش لذت بردم.

7. گل‌های فراموشم نکن توی باغچه‌ی کوچیک حیاط خونه.

8. 14 آبان و لوفی.

9. دوچرخه سواری و کنار همدیگه پدال زدن.

10. تایم خالی بین کلاس‌ها توی تاریکی نمازخونه دراز کشیدن و با سریال/انیمه گریه کردن.

11. قدم زدن لای قفسه‌ها توی سکوت مطلق.

12. کتاب خیلی خیلی چاق دیوید کاپرفیلد و هفته‌هایی که پنجره رو باز می‌گذاشتم، زیرش می‌نشستم و فقط می‌خوندم.

13. مامان و خنده‌هاش.

وقتی داشتم این پست رو می‌نوشتم یه لبخند دیگه اضافه شد.

14. یه بلوط گرد با دوتا پای کوچولو و «بیا، عیدی».

 

می‌تونستم خیلی بیشتر بنویسم؛ به اندازه‌ی تمام این سه سالی که لبخندی ننوشته بودم چون هیچ‌وقت به حداقلِ تعداد نمی‌رسید. ولی همین‌ چهارده تا لبخند پررنگ کافیه. 403 مهربون بود. چمدونی داشت پر از چیزهای کوچیک و بزرگ دوست‌داشتنی. چیزهای زیادی بهم داد ولی فکر کنم بزرگ‌ترینش این بود که بهم نشون داد سال نکو حتما از بهارش پیدا نیست. و اینکه صبور باشم چون اتفاقات خوب راهشون رو یه‌جوری به سمتم پیدا می‌کنن.

CM [ ۱۱ ] // Nobody - // سه شنبه ۲۸ اسفند ۰۳

اتفاق آبی‌ام

روزی که دیدمت زنده بودم. با خودم فکر می‌کردم که من می‌تونم روزها بشینم پیشت و از هرچیزی برات بگم و هرچیزی که برام تعریف می‌کنی رو با ذوق گوش کنم. چون تو آدم امنی هستی، پروانه‌ی کوچکم. تو با خودت آرامش و حس خوب می‌آری. با تو می‌شه از دست تاریکی‌ها فرار کرد.

روزی که دیدمت بیشتر از چهار بار همدیگه رو بغل کردیم. اون روز، زنده بودم.

زنده بودم، و می‌تونم زنده بمونم، چون تو اتفاق آبی من هستی.

// Nobody - // چهارشنبه ۹ خرداد ۰۳

The things one can never afford to lose, exist right here

همیشه این موقع‌ها، خونه بوی یاس می‌ده. من گل‌ها رو به زور تشخیص می‌دم، چه برسه به اینکه بخوام بوشون رو بلد باشم. ولی یاس فرق می‌کنه. یاس منو یاد وقت‌هایی می‌ندازه که می‌اومدم خونه‌تون. دستم رو می‌گرفتی و می‌بردی حیاط. گل‌هات رو نشونم می‌دادی. تو خیلی غصه می‌خوردی، بخاطر همین کل حیاط رو بخاطر تو پر از گل کرده بودن. چون تو دوستشون داشتی. و خوشحالت می‌کردن. ساعت‌ها کنار گل‌ها وقت می‌گذروندیم. گلدون‌ و گل‌های جدیدت رو دوتایی می‌چیدیم. می‌نشستی کنارشون و می‌گفتی ازت عکس بگیرم. من بلد نیستم خوب عکس بگیرم. خودتم می‌دونستی. ولی می‌گفتی ایراد نداره. بگیر. می‌گرفتم.

همون موقع‌ها بود که با یاس آشنام کردی. من گل‌های زیادی رو بو کردم، ولی هیچ‌کدوم برام مثل یاس نبودن. همیشه وقت خداحافظی، تا جایی که دست‌هام جا داشت بهم از یاس‌هات می‌دادی. بغلم می‌کردی و می‌گفتی دوباره بهت سر بزنم. بیا رو راست باشیم، من خودت و گل‌هات رو دوست داشتم، ولی بعد از اون بیشتر بخاطر یاس‌ها می‌اومدم دیدنت. خوشم می‌اومد لای کتاب‌ها، روی طاقچه و توی جیب‌هام یاس‌هایی که بهم می‌دادی رو بذارم. هیچ‌وقت از بو کردنشون سیر نمی‌شدم.

سال‌های خیلی خیلی زیادی از اون موقع‌ها می‌گذره. تو دیگه نیستی و من خیلی وقت‌ها فراموشت می‌کنم. یادم می‌ره که چطور پنجره رو باز می‌کردیم، جلوش دراز می‌کشیدیم و صحبت می‌کردیم. خوش می‌گذشت. دوستت داشتم. هر بار یادم می‌ره توی زندگیم بودی و چه خاطراتی با همدیگه داشتیم، بعد بهار می‌رسه و بوی یاس همه‌جا رو برمی‌داره و یادم می‌افته. انگار که جادو شده باشم.

درسته که ما یه روز خداحافظی کردیم و راه‌هامون کاملا جدا شد، ولی هنوزم به یه طریقی به هم متصلیم. حتی اگه زمان زیادی کنار هم نبوده باشیم، و حتی اگه گاهی کاملا فراموشت کنم، بهار که می‌رسه به یادت می‌آرم؛ لای کتاب‌ها، روی طاقچه و توی جیب‌هام یاس می‌ذارم و لبخند می‌زنم.

CM [ ۱۶ ] // Nobody - // سه شنبه ۲۱ فروردين ۰۳

فقط احمق‌تر از اونی‌ام که به خودت بگم.

می‌دونم که سخته، سخت‌تر از هرچیزی که تاحالا بوده، ولی فقط می‌خوام بدونی که تنها نیستی.

تنهات نمی‌ذارم. هرچی که بشه.

// Nobody - // جمعه ۶ بهمن ۰۲

ساختن و ادامه دادن

به خودت می‌آیی و می‌بینی که مدت‌هاست از روزهای تاریک عبور کردی. حالا دیگه تقریبا هیچ‌کس رو توی بخش نمی‌شناسی و وقتی سرما می‌خوری دیگه لازم نیست پیش دکتر خودت بری. به خودت می‌آیی و می‌بینی حالا دیگه می‌تونی سُر بخوری بین مردم. همون‌طور که پارسال آرزوش رو داشتی. به عقب نگه می‌کنی؛ و می‌گی «هی، اونقدرام بد نبودها. از پسش براومدم. زنده موندم. نجات‌یافته شدم.» و می‌بینی که نه. زندگی به اندازه‌ی وقتی که از پشت پنجره تماشا می‌کردی زیبا نیست. چیزهایی که حسرت‌شون رو می‌خوردی؛ واقعا ارزشش رو نداشتن. کم‌کم با خودت می‌گی «چرا این‌همه منتظر بودم تموم شه تا خوشحال باشم؟ همون موقع‌ها هم روزهای خوبی داشتم.»

و حالا قدر می‌دونی. بخاطر از پله‌ها بالا رفتن خوشحال می‌شی. بخاطر دویدن خوشحال می‌شی. حتی مترو سوار شدن خوشحالت می‌کنه. و هروقت یکی خیلی یهویی بهت می‌گه «ولی چقد رنگ‌وروت بهتر شده» یه لبخند گنده می‌زنی. همه‌ی اثرات بیماری رو از بین می‌بری. حتی می‌ری پیش مربی‌ت و بعد از مدت‌ها نیم‌پشتک می‌زنی. تمام چیزهایی که نصفه‌نیمه رها کرده بودی رو از سر می‌گیری. و شروع می‌کنی به تصمیم‌گیری.

اتفاق‌های زیادی افتاد؛ و من یه استراحت خیلی طولانی داشتم. هرجای این کشتی که خُرد شده بود رو تعمیر کردم. زمان‌بر بود و سخت اما بلاخره تموم شد. حالا مشت‌م رو پرت می‌کنم هوا و کشتی رو می‌سپرم به دست اقیانوس. ماجراجویی‌م رو شروع می‌کنم و کی می‌دونه؛ شاید منم بتونم یه روزی به لوداستار خودم برسم.

 

+ همیشه نوشتن انقدر سخت بود؟ آه. فقط می‌خواستم توی آرشیوم یه پست برای پایان این قسمت از زندگی‌م داشته باشم و پرونده‌ی هرچیزی که به بیماری مربوط می‌شه رو ببندم. دیگه واقعا خسته‌کننده شده. شما می‌تونید بدون خوندن پست، صرفا بهش به عنوان یه اعلام من-هنوز-بیان-رو-فراموش-نکردم نگاه کنید. :)

CM [ ۲۲ ] // Nobody - // چهارشنبه ۱ شهریور ۰۲

Only photographs remind us of the passing of days

توی پست پارسالم نوشته بودم «الان وقت گریه کردن نیست. وقت جنگیدنه». موقعی که داشتم می‌نوشتمش، هیچ منظور خاصی نداشتم؛ و قطعا نمی‌دونستم که شونزده‌سالگی قراره طوری بگذره که مجبور شم بدون اینکه مجالی برای گریه کردن داشته باشم، بجنگم. حتی لحظه‌هایی بود که فکر می‌کردم قرار نیست تولد هفده‌سالگی رو ببینم. ولی دیدم. بهش رسیدم و از این بابت خوشحالم. قطعا تولدهای بهتری هم داشتم، ولی توی هیچ‌کدوم از تولدهام تا این اندازه قدر سلامتی رو نمی‌دونستم و براش آرزو نکرده بودم.

نمی‌خوام دوباره بگم «وقت جنگیدنه» چون دیگه نیست. فکر کنم حالا دیگه می‌شه زیر سایه‌ی درخت یکم استراحت کرد.

// Nobody - // يكشنبه ۱۵ آبان ۰۱

Scratch the surface and you’ll find the scars

به تاریخ پست‌هام که دقت کردم؛ دیدم دقیقا قبل هر شیمی‌درمانی و بعد از این‌که مطمئن شدم تمام عوارض از بدنم رفتن بیرون و دیگه قرار نیست بخاطر یهویی افتادن هموگلوبینم چهارده روز بستری شم اومدم این‌جا و یه پست گذاشتم. امروز بلاخره تونستم از تخت بلند شم و با دیدن ریشه‌ی موهام مطمئن شدم که باید بگم خداحافظ دایناسورها. پس؛ سلام. :)

+ با این‌که سر امتحان‌های خرداد واقعا اذیت شدم و یه معجزه (بخونین کمک کادر مدرسه) بود که تونستم هندسه و فیزیک رو پاس شم ولی تصمیم گرفتم که دوباره وسط شیمی‌درمانی برم و یه خرداد دیگه رو تجربه کنم. اولش می‌ترسیدم و فکر نمی‌کردم که بتونم چون مدرسه گفته بود که دیگه نمی‌تونه کمک کنه و معلم‌های انسانی رو هم نمی‌شناختم. ولی مشخص شد که اونا منو می‌شناسن و وارد جزئیات نمی‌شم دیگه ولی یه معجزه‌ی دیگه داشتم. :دی این درست‌ترین کاری بود که توی زندگی‌م انجام دادم. واقعا آدم ریاضی نبودم و اون روز که داشتم کتاب‌های ریاضی‌م رو می‌دادم مدرسه خوشحال‌ترین بودم که دیگه قرار نیست اثباتی رو حفظ کنم یا تست گرما و لگاریتم بزنم.

پ.ن: امروز هم قراره با خوشحالی و رضایت کتاب تست‌هام رو بدم بره. *نیشخند*

+ بعد از هفته‌ها پنلم رو باز کردم و 48 تا ستاره واقعا غافل‌گیرم کرد. بهم این امید رو داد که شاید دوباره بیان بتونه مثل قدیم‌هاش بشه. ما هم آدم‌های متفاوتی شده باشیم که هنوز مثل گذشته می‌نویسن. برام لذت‌بخش بود و این فکر رو تو ذهنم انداخت که شاید همه‌چیز از دست نرفته باشه. شاید این‌که سال آخر مدرسه‌ت نمی‌تونی بری مدرسه مهم نیست و این‌که داری همین‌طور وزن کم می‌کنی و ضعیف و ضعیف‌تر می‌شی. هر روز بیشتر از قبل مثل یک مریض. ولی بیان داره مثل سابق می‌شه و شاید تو نتونی؛ ولی می‌تونی بهتر بشی. می‌تونی تلاش کنی. همین که می‌تونی بشینی پشت میزت و اون 48 تا ستاره رو بخونی و جای نوشتن توی چنل‌ت با کیبورد تق‌تقی آبی رنگت توی "خونه" بنویسی؛ نویدبخش اینکه همه‌چیز می‌تونه بهتر بشه.

+ آخرین باری که برای ری نوشته بودم؛ بهش گفتم که هنوز موهام رو دارم. من دیگه برای ری نمی‌نویسم؛ چون ری حالا خیلی نزدیک‌تر از اونیه که بخوای براش نامه بنویسی؛ ولی خواستم بهش بگم که بعد از هفت ماه سفید کامل بودن؛ دارم دوباره مو دار می‌شم. :)

+ اگه ps4 دارین؛ حتما The Quarry رو بازی کنین. آهنگ پایین یکی از سوندترک‌هاشه و حقیقتا زیباترین قسمت این تابستونم بود. (پ.ن: یکم ترسناک و چندشه ولی می‌ارزه.)

 
Thorn in My Side
By Nik Ammar

Magic Spirit
CM [ ۲۹ ] // Nobody - // پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱

-

از اون‌جایی که یه عالمه پست منتشر نشده داشتم و دلم می‌خواست یه‌جایی روزمرگی‌های بیمارستانی‌م رو ثبت کنم؛ به تلگرام روی آوردم. با این‌که چیز چندان خاصی نمی‌نویسم -و حتی مطمئن نیستم که نوشتنم قراره ادامه‌دار باشه یا نه- ولی خوشحال می‌شم اگه اون‌جا هم منو بخونین. :")

لینک.

CM [ ۱۴ ] // Nobody - // شنبه ۴ تیر ۰۱

Skies are grey, Start to fade

+ به ستاره‌ها خیره می‌شم و سعی می‌کنم هیچ تصمیمی نگیرم. سعی می‌کنم فکر نکنم. فقط ستاره‌ها رو می‌شمارم و فراموش می‌کنم که پنجم تیری هم وجود داره.

+ ولی هربار با به یاد آوردن این قضیه که تا پاییز دوره‌های شیمی‌درمانی‌م تموم می‌شن برای خودم جشن می‌گیرم. :)

+ با اختلاف، امتحانات ترم دوم یازدهمم، از سخت‌ترین امتحانات؛ و درس خوندن براشون، از سخت‌ترین درس خوندن‌هایی بود که توی زندگیم انجام دادم. *تفی به روی کتاب‌هایش می‌اندازد*

+ مجموعه‌ی فارسیر یه شاهکار نیست و می‌تونم کلی کتاب قشنگ‌تر نام ببرم، اما لذتی که خوندن فارسیر داره، هیچ کتابی تابه حال نداشته.

+ نوشتن داستان بچه‌تری بخش، و نظراتشون درباره‌ی وضعیتی که دارن، حس جالبی داره. ولی اصلا نمی‌دونم کار درستیه که پستشون بکنم یا نه. هوم.

+ نمی‌دونم دقیقا چرا، ولی برای نوشتن خالی‌ام. بی‌نهایت ایده دارم و همه‌شون رو توی مغزم تا جمله‌ی آخر می‌نویسم. ولی وقتی نوبت به نوشتن می‌رسه، انگار همه چیز یادم می‌ره.

+ یکم از خودتون برام بگید. T~T روزتون رو چطوری می‌گذرونید؟ چه برنامه‌ای برای تابستون دارین؟

+ اگه چنل دارین هم خوشحال می‌شم اگه باهام به اشتراک بذاریدش. D:

+ حالا که تا اینجا اومدین، این رو هم گوش کنین. چون این آهنگ و کسی که برام فرستادتش. >>>

Broken Heart of Gold
ONE OK ROCK
Magic Spirit
CM [ ۲۵ ] // Nobody - // دوشنبه ۱۶ خرداد ۰۱